برای اونی که خودش می دونه

ازت می ترسم . ازتو . تو که پشت یک شیشه دیگه نوشته من رو  -که تمام اون چیزیه که در لحظه هستم - می خوانی می ترسم . از نظرت می ترسم . از  این که تو اوج جوانیت من را با این سن و سال مسخره کنی می ترسم . نه . راستش از مسخره شدن نمی ترسم . از توهین می ترسم . بیا این واقعیت . این خنجر که دستت دادم که فرو کنی تو ملاجم . هیچوقت فحش ندادم . هیچوقت نتونستم حرف رکیک بزنم .تو دعوا حاضرم کتک بخورم اما حرف زشت نشنوم . اما تو جوونی و راحت و محدودیت های من را نداری . 

همانقدر که تو از " مسخره شدن " می ترسی من از توانایی تو در گفتن حرفهایی که از نظر من زشته می ترسم . پس من مسخره ات نمی کنم - راستش از سنم گذشته - تو هم فقط مواظب باش . خوبه ؟

لحظات و حرفهای نگفته

از هر چی کتاب انگیزشی یک جورهایی بدم می یاد , حرف های تکراری , تئوریهای من درآورد , این غرور بیجا که برای همه عالم می شه یک نسخه پیچید, علیرغم فروش بالایی که دارند بیشترشون بی محتوا هستند و همه یک فرمول را رعایت می کنند اینقدر روان و هدفمند نوشته شوند که با هر خواننده ای ارتباط برقرار کنند - مثل پیش بینی ماهها, در چند جمله چندین صفتِ گاهی متناقض را می نویسند و بلاخره یکی از آنها برای یک نفر صدق می کند - از  طرفی دیگر فروش کتاب هم دلیل موفقیتش نیست , چرا؟

کتابهای دانیل استیل و فهیمه رحیمی یادتون که نرفته ؟ کجا بودم . کتابهای انگیزشی . برای من حرفهای قشنگ  زیاد جذاب نیست  ولی شدیداً  جذب شخصیتها می شم . خوب و بدشون کنار هم . مثلاً معلم   کیک بوکسینگ من یکی از خاص ترین شخصیتهایی بود که دیده ام - گویی اینکه در مورد ورزش یک منیک واقعی بود - ولی با اینکه ده سال از من کوچکتر بود کاریزمای عجیبی داشت ,  کاملا صحبتهای یکم پیچیده فلسفی را متوجه می شد و حتی اگر مطالعه کافی نداشت در موردشون فکر کرده بود و چقدر دلم برای  صورت زیبا و بدون قطره ای آرایشش تنگ شده .

اون زمان , در اون لحظه ها روبروی اون چشمهای درشت و مشتهای سنگین من واقعی بودم , خیلی واقعی تر از الانم . 

لحظه ها را در زندگی با کیفیت های مختلف می گذرانیم . راحتترینش ارزش گزاری : لحظات خوب و بد . ولی فقط این نیست . یک لحظه هایی در زندگی ما مهم هستند , آنها را فراموش نمی کنیم چون با نتایج خوب و بدِ گذشته  در آینده مشغول کش و قوس هستیم . لحظه ای که تصمیم  ازدواج با همسر آینده می گیرید , زمانیکه رشته تحصیل دانشگاه را انتخاب می کنید , تصمیم به بچه دار شدن و تولد آن بچه . این لحظات مهم هستند اما لزوما واقعی نیستند , لزوماً در این لحظات احساس نمی کنیم که انرژی زندگی تا جایی بدن بسته و تنگ ما را پر کرده که می خواهیم مثل  پرنده ای از قفس بیرون بپریم . لحظات مهم را مدام در خاطره ی خاطرمان دوباره زنده می کنیم ولی لحظات واقعی گاهی می آیند و می روند و از آن بیخبریم . درست مثل لحظه ای که بازی جای خود را به واقعیت می دهد . بیشتر ما تخته بازی کرده ایم- البته بغیر از من - و صدای تق وتق چوب بر چوب  که یک آرامش  و گرما ی درونی می دهد  و   همین تق وتق  به ما این اطمینان را در پس ذهنمان می دهد که تنها نیستم  , این حس فقط از یک موجود اجتماعی به اسم انسان بر می آید , گم شدم در مثال خودم . 

فرض کنید دارید دوستانه تخته بازی می کنید و ناگهان در شرایطی قرار می گیرید که قرار است با پول بازی را ادامه داد . از این به بعد همه چیز واقعی است بازی دیگر بازی تفریح نیست - منظورم فقط آدرنالین قمار نیست - اون لحظه که از کرختی یک بازی دوستانه تبدیل به یک زورآزمایی می شه برای حفظ جیب . فرض کنید در بازی گرگم به هوایی هستید که به یکباره رقیبتان جای خود را به گرگ داده .

اما همیشه هم متوجه نیستیم کما اینکه من در روزهای تمرین متوجه اهمیت اون روزها نشدم , نه برای اینکه اتفاق خاصی افتاد - که در واقع افتاد ولی من از حقیقت خودم , از موجودیت خودم  و حضور خودم در آن لحظه بی خبر بودم - در موارد دیگر هم همین طوره  ؛ وقتی بعد از موش گربه بازی با یاری "دوستت دارم " را می شنویم , این لحظه همان قدر واقعی است که او بگوید " ازت متنفرم " اما , افسوس که خیلی بیشتر از آنچه که می خواهیم سر در ریسمان احساسات داریم و حقیقت آنها را گم می کنیم . ما در لحظات مهم در شرایط تاثیر گذاری هستیم و در لحظات واقعی به معنای کلمه حضور داریم .

اگر کتابی انگیزشی بخواهم دوست دارم کتابی باشد که در آن یادم بدهد چگونه در بیشتر لحظات زندگیم  حقیقتی از گوشت و خون و اعصاب زنده باشم  و نه موجودی اسیر حرکات تناوبی و تکراری با افکاری که در آینده و گذشته پخش شده و به امروز افسوس می خورد . 

پیوست : نمی دونم منظورم را درست بیان کردم یا نه . از این طولانی تر نمی شه نوشت ولی حرف نگفته خیلی زیاده .

مائوری ها و تصویر ذهنی من

مائوری ها ساکنین اولیه نیوزلند هستند . چهره ها آفتاب خورده  و زنهای سنتی شون یک سری خالکوبی عجیب و قشنگ از روی لب پایین تا چونه و گاهی گردن دارن .گرچه نشان نیوزلند یک سَمبله که شبیه قلابه و با صدف آبی درست میشه , مائوری ها سمبل خودشون که یک جور سنگ سبز پر رنگ یشم مانند  و برای آنها دارای خواص جادویی است   را قبول دارند , فرهنگ بومیشون مثل سرخرپوست ها - من ساکنین اولیه آمریکا رو ترجیح می دم - پر از ارتباط با نیاکان از طریق شمن ها و جادوگر های محلیه ولی چیزی که  اون ها را برای من خاص می کنه داستان خدایانشونه : ابتدا تاریکی بود و ایزدبانوی زمین درتاریکی عاشق ایزد آسمان می شود و این دو هم دیگر را در آغوش می گیرند - اسماشون خیلی سخته - از آنها هفتاد تا فرزند پسر بدنیا می آید که هر کدام خدای یک چیزی بودند . تا این که خدای جنگ دلش می خواد که روشنایی را ببیند ولی چون پدر و مادرشان همدیگر را محکم در بغل گرفته بودند نمی تونست , او با خدایان دیگر مثل خدای دریا , خدای خوراک و... صحبت کرد ولی هرچه تلاش کردند فایده ای نداشت تا اینکه خدای جنگل با شانه ها پدر و با پاهاش مادر رو ازهم جا کرد و بین زمین  و آسمان فاصله انداخت و روشنایی به همه جا تابید و تنها خدای آسمان بود که از جدایی پدر و مادرشان ناراضی بود و از آسمان به سر برادرهاش طوفان ریخت - یا یک همچین چیزی - قشنگ نیست ؟ حالا البته شاید ما این باور قدیمی بومیان را از جهل بدونیم و جامعه شناسها در مورد پیشرفت جامعه و تقارن اون با تک خدایی شدن بنویسند - البته میلیونها ورق در مورد تثلیث کاتولیکها نوشته باشند که من یک ورق را هم نخوانده ام - و مومنان خدا را برای فرستادن پیامبر شکر کنند , ولی یک لحظه چشممان را ببندیم و به کلمه خدا فکر کنیم , اولین تصویری که به ذهنمان می رسد چیه ؟ - من این سوال را خیلی پرسیدم - آسمان , خانه کعبه , حرم امه مقدس , می بینید تقصیر ما نیست . خیلی از ما با وجود دانستن و ایمان داشتن بازم احتیاج به یک تصویر بصری در ذهنمان برای وجودی که در هیچ قالبی نمی گنجد داریم , این کفر نیست , ما درختانی هستیم که خطا به بار می آوریم , پس با بومی های مائوری مهربانتر باشیم .

- نمی دانم چه سالی ولی راهنمایی بودم و تلوزیون جمعه ساعت دو یک فیلم در باره مسیحانی که توسط ژاپنی ها - یا شوگان - کشته می شدند داد , از اون تاریخ یکی از دوستان همکلاسی هر وقت اسم خدا می شد به یاد یک صحنه از اون فیلم می افتاد , این دوست خوب اتفاقا خیلی مذهبی بودند و از این موضوع خیلی ناراحت بود تا سفر کرد به مکه و مدینه . از اون روز وقتی اسم خدا را می شنود اولین تصویر ذهنی اش  از مسجد النبی   است .

- شما می توانید بپرسید اینها چه چیزهایی که بهش فکر می کنی ؟ مسئله اینکه من جوابی براتون ندارم .َََََ