تجربه شما از موسیقی چیه ؟ وقتی یک آهنگ می شنوید یا یک قطعه موسیقی یا آواز می شنوید چه حسی دارید ؟ آیا حسی که در لحظه دارید انتخاب می کنه که چه موسیقی مناسبه یا برعکس؟آیا قدرت موسیقی اینقدر هست که حالتان را عوض کند ؟ وقت گوش دادن به آهنگ چطور ؟در گوشه کنارِ آواز ؛ابیاتی که مناسبِ گذشته یا حالتان هست در ذهنتان مثل لکه جوهر پر رنگ می شنوند یا کل آهنگ یک تجربه احساسی است ؟
دوستی شنیدن موسیقی مخصوصا موسیقی های بدون کلام جدید مثل کارهای رامین جوادی و زیمر من را به دیدن , مثلِ دیدن رنگهای مختلف تشبیه می کرد , البته این دوست عزیز حدود ده سال است که پیانو می زند و مثل منِ عامی بلعیده نمی شود به دنیایی که آهنگ ساز می خواهد .بگذریم .
شنیدن موسیقی - از هر نوعش - برای من شروع یک داستان است . داستانی که با نُتهایی که هرگز نمی شناسم شروع می شود وداستانی که در آن من - نه این من , یک من دیگه که شاید فقط قسمتی از صورت من را دزدیده - قهرمانش هستم . با نتهای بالا اوج می گیرم عوض می شوم جادوگرم , فرشته ام , موجودی عجیب و افسانه ای و نامیرا هستم , با نتهای زیر زیبا و فریبنده مثل پریزادم, خواهر صدها برادرم , معشوق دست نیافتنی هزاران عاشقم و زمان در برابرم شکست خورده و اما نتهای بم , مخصوصاً آنها که با ویلون سل هستند , در آنها عاشقم , مثل عسل شیرین و مرموزم مثل سَم .
و در آهنگها گاهی کنار استاد ناظری چهچه می زنم , گاهی مثل جمیز هیتفیلد تمامی خشم های نابخشوده ام را فریاد می زنم و بیشتر اوقات مثل ایملی با صدای زجر دهنده و مغرور رازهای دلم را در آسمانی خاکستری و سرد جاودانه می کنم ولی ...
چه فایده که آهنگ تمام می شود و من دوباره طوبی می شوم , ابتدایی , محدود و بسیار بسیار معمولی .
پیوست : الان یک مدته - یک هفته تا ده روز - که دارم آهنگهای قدیمی هندی را که آن سالها , آقای فیلمی در سامونتش می آورد را گوش می کنم و ناخودآگاه می خواهم مثل رقاصه های اریسی خودم را تزیین کنم و برقصم .
پیوست دوم : از عنوانش خوشم نیومد عوضش کردم - دلم خواست -
یک بار, اوایل دوستی مون بود که من و او تو زمستان رفته بودیم کوه , هوا سرد و تُرد بود و منم حسابی افتاده بودم تو دام عاشقی . به اکیپ مون که رسیدیم دیدم گریه چند تا از دخترهای واقعا نازنینی که دوستهای خوبی هم بودیم در اومده . گویا چند تا پسر از یک گروه دیگه مست کرده بودند و دخترهای ما رو که تنها بالا می رفتند تو روز روشن اذیت کرده بودند - نمی دونم دقیقاً چی بود گویا حرف رکیک زده بودند و بماند- خلاصه یک دوستی که من اینجا پیام صداش می کنم بیشتر ما بهش احترام می گذاشتیم و با او صمیمی بود گفت بریم سراغشون . خلاصه پسرها همه وسایلشون رو پیش ما گذاشتند و او هم عینکش را در آورد و داد به من .باور کنید یعنی تو اون لحظه احساس می کردم دارم با آرش کمان گیر خداحافظی می کنم اینقدر صحنه از نظرم عشقولانه بود . نیم ساعتی با دخترها نشستیم تا آخر سر قرار شد که دل را به دریا بزنیم تا کافه بالایی بریم که همون موقع دیدیم چندتا پسر با سر و صورت خونی داشتند بدو می رفتند پایین و داد می زدند که شکایت می کنیم و پلیس میاریم . آقایون ما که اومدند او گفت : "تو جدا از بقیه برو پایین اگه کلاه سبزها - منظور پلیس- را دیدی اصلاً بروی خودت نیار . منم می رم قله از اونجا می رم ولنجک با تلکابین برمی گردم ". منم که دل غنج رفته بود از این همه شجاعت و دلیری گفتم "چی شد آخه؟" گفت :" اون مهدی با یخ شکن زده تو سره پسره . آخه آدم که با یخ شکن نمی زنه تو سر یکی دیگه " گفتم "تو چی کار کردی " گفت : " هیچی بابا ! فقط با زانو زدم دماغ یکیشون رو شکوندم ولی کار مهدی خیلی بد بود عقل نداره .تو مواظب خودت باش "
پیوست : علارقم مخالفت با خشونت این کارش بدجوری دل منو برد .
پیوست دوم : دیدم همه از کرونا نگرانند گفتم یک چیزی بنویسم حواستان کمی پرت شود .
بسیار خوب , اقرار می کنم من یک ایراد جدی دارم , خیلی جدی . من غریزیه مادری ندارم . بهیچ وجه دلم نمی خواهد و نمی خواست مادر شوم البته شاید دلیلش این باشه که بماند , بگذریم . تنها زمانی که فکر مادر شدن نه حتی علاقه به مادر شدن را بروز دادم حدود بیست هشت ساله بودم - مطمئن نیستم -. اوضاع شلوغ و بد بود من و او نشسته بودیم و با نگرانی اخبار را دنبال می کردیم که فکری به نظرم رسید :" تو که مرتب می گی ازدواج کنیم , بیا عروسی کنیم " به او گفتم . چپ چپ من را نگاه کرد و گفت:" چطور شد این وسط یکهو ؟" من بلند شدم و با دست و صورت سعی کردم حالیش کنم :" عروسی می کنیم بعد ش من یه پسر میارم بعد پارکینگ آقای حدیدی فر رو اجاره می کنیم و پسرمون را مثل بتمن بار میاریم " او بدون پلک زدن نگاهم کرد , حتی چایی را هم بین میز و لبهایش نگه داشته بود .
او قید چای را زد و بلند شد و در حالیکه به سمت آشپزخانه می رفت غرغر کنان گفت :" بیا ! اینم شانس ما ,حالا خوبه سوپرمن نمی خواد " .
و من با استیصال از اینکه نتوانستم حالیش کنم که برنامه خوبیه گفتم :" پارکینگ جا داریها !"