من بر علیه ضرب المثل

از بعضی ضرب المثل و اندزهای شعر گونه زبان فارسی یک جورایی خوشم نمی یاد . برخی شان از یک فرهنگ و ذهنیتی بر میاد که من باهاش مخالفم : مثلاٌ 

" این دندان خراب را بکن " این نشانه فعال بودنه , عکس العمل نشون دادن , منفعل نبودن , این یعنی زیر بار هر شرایطی نباید موند که خیلی خوبه .

ولی " نه سیخ بسوزه نه کباب " این یعنی زور زدن برای راضی کردن همه , یعنی یک جوری عمل کن که به هیچ کس بر نخوره - خوب مگه می شه , این چه فرهنگیه که ضرب المثلش اینطوری تشویق به سانسور می کنه مبادادر انجام کاری به احدی ناراحت بشه  -. 

" دود از کنده بلند می شه ": خیلی معنی داره , خیلی بار داره , یعنی تو شرایط خفقان هم می دونیم که کی مقصره حالا اسمش را نمیاریم , گاهی هم به شوخی به بزرگترهای فامیل گفته می شه که خداییش من هیچ وقت زمان درستش را نمی دونم . 

" هنوز جای سفت ...دی " ببخشید ولی کلا وقتی که  در ضرب المثل از کلمات این زشت و بدتر از این  استفاده می شود نشان دهنده فرهنگ لات و جاهل معابانه است - ممکنه گفته بشه چقدر سوسول,  ولی قبلا هم گفتم با حرفهای زشت مشکل دارم - 

یا مثلا :" هر که طاووس خواهد جور هندوستان - یا هندستان - کشد " که اصلا در مورد جامعه فعلی سازگار نیست که هیچ در دوران فئودالی ایران هم صدق نمی کرده . بسا آدمهایی که تلاش می کنند , خون دل می خورند , صد بار سفر استعاره ای به هندوستان را می روند و برمی گردند اما بازهم موفق نمی شوند . چرا ؟ چون زندگی اینطوریه , لااقل اینجا اینطوریه . از هر صد نفری که قدم در راه کذایی می گذارند و به هندستان می روند یکی با طاووس برمی گرده - اونم احتمالا برای اینکه پدرش در اتحادیه صادر کنندگان طاووس پارتی داشته - بگذریم .

" عاقبت خورشید زیر ابر نمی مونه " این جمله درسته بلاخره هر دروغی , فریبی , رازی کشف می شود ولی با " عاقبتش " مشکل دارم . این " عاقبت " کِی هست ؟ - هست یا است ؟ - پس فردا که  همه مُردن  ؟ وقتی هیچ فایده ای دیگه نداره ؟ چون معمولاً اینطوریه . دقت کنید سازمان سیا هم هر سی سال یک بار اسنادش را افشا می کند ,        

چرا " عاقبت " همیشه بعد از مرگ مصدق و دق کردنِ دخترش باید باشه ؟

" سر بیگناه تا پای دار می ره , بالای دار نمی ره ": این یکی که مصداق بارز واگذاری همه چیز به قضا و قدره و اطمینان مطلق به سیستم قضای دنیوی و اُخرویه . برعکسش این معنی را می ده که هر کی بالای دار رفته حتماً گناهکار بوده , که کی گفته , از کجا می دونید . اینقدر به تقدیری که نوشتن ایمان داری که فتوا می دهید - البته گویا این ضرب المثل ریشه در یک اتفاق حقیقی داشته که بیگناهی تا دم مرگ رفته اما نجات پیدا کرده , ما ملت همیشه خدا در صحنه هم تصمیم گرفتیم که بله , یکبار این اتفاق افتاد در کلیه موارد دیگه هم صادقه - معلومه دارم حرص می خورم ؟؟

" تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزا" : این که دیگه توجیه کننده تمامی فضولیها و غیبها و افتراهای یک ملته  . اولاً مردم مدام در حال گفتن هستند  و خدا را شکر به "چیزکی" احتیاج ندارند و در ثانی گیرم که "چیزکی " بود این چه توجیهی می شه برای گفتن به قول خودتان "چیزها " , چرا یک ضرب المثل نیست با این مضمون                 "می خواهی   غیبت کن , اجازه لازم نیست بگیری " .

موارد دیگه هم هست ولی همینطوری هم خیلی پر حرفی کردم , غرض اینکه من اتفاقاً از زبان فارسی بخاطر یک سری ویژگی ها - مثلا بدون جنسیت بودن - واقعا خوشم میاد اما احساس می کنم بعضی مثلها به جای راه گشا بودن یک فرهنگ خاص انفعال و دودزه بازی و توجیه را به همراه خودشان می کشند .

پیوست : برادرهای خیالیم امشب مهمونن و به من گفتند که از طرفشون سال نو را تبریک بگم .

آقا شغاله و زمستان

امروز خورشید سر ظهر با سخاوت می تابید و گلهای بنفش رزماریها که سالی یکبار در می آیند کوچک و قشنگ نشسته در سنبله های بلندخود آفتاب می گرفتند . خیلی سخته باور کنم این هوای خوب و نمدار و تمیز سه ماه پیش اینقدر سرد بود که هر بار بیرون می رفتم سرما سینوسها و پیشونی ام را شلاق می زد . از اون باور نکردنی تر اینه که همین هوای لطیف   که با بارش های کوتاه کوتاه به کرشمه و پاکی  دوشیزه ها می ماند سه ماه دیگه مثل کوره نانوایی داغ و خفه کننده می شود .

 و حیف نمی شود لحظات را در شیشه کرد چون امروز - بار اول نبود ولی هر بار به همین بار اول می ماند - آقا ؟ شغاله که در زمین بایر و کنار درختان پایین شهرک با خانواده زندگی می کند,  پاورچین پارچین با پوزه دراز و  پوست شنی رنگ از مقابلم دوید رفت تو پارکینگها  از نگاه غریبه من قایم شد . این لحظه را می خواستم نگه دارم این لحظه پر از شعف و شگفتی چون یک موجودی که شاید بجز باغ وحش و فیلمها جای دیگری ندیده بودم مثل یک طلسم از عمق تخیل من بیرون آمد . مسئله دیدن یک شغال نیست , مسئله ناممکن بودن این دیدار بود که ممکن شد . شاید خیلی ها جایی که زندگی می کنند حیوانات جالبتر دیده باشند ولی مسئله سر حیوان نیست بلکه دیدن یک امر کمیابه مثل یک بار که در دشتهای اطراف شیراز سوار ماشین بعد از باران پیاده شدیم و همه با تعجب به مشرق در هنگام غروب نگاه کردیم جایی که دورنگین کمان عظیم یکی بعد از دیگری آسمان را نقاشی کرده بودند و این لحظات اینقدر کمیاب و نابند که برای من نزدیک ترین مواقع به معجزه هستند .

از هوای بد زمستان گفتم از تلخی زمستان پیش نگفتم , صادقانه بگم زمستان تلخ نبود , شور بود از اشکهای من . یکی از سالهایی بود که در تاریکی می خوابیدم و با تاریکی بلند می شدم و ما بین به حال خودم می گریستم - قبلا گفتم مشکل افسردگی دارم - ولی علاوه بر بیماری , تنهایی و بیکاری انصافاً مقصر بودند. الان که بهترم می دانم که حال بد من نتیجه تفکر منفیم بوده ولی ذهن - آن هم ذهن تعلیم ندیده ای مثل مال من- کلید روشن و خاموش ندارند , در بیشتر این مواقع من به کمک دیگران احتیاج دارم که از افسردگی بیرون بیام که گفتم تنهایی . 

این زمستان برای خیلی ها بد بود - حوادث را نام نمی برم همه باخبرن - اینقدر که مثل بادام تلخِ هنوز مزه اش ته گلو هست و من اینقدر زودباور نیستم که بنویسم :"خدا سال بهتری میاره , یا ایشاالله که از این به بعد به خوشی باشه " اینها تعارفات دم دستی هستند که معنی خودشان را از بس دست به دست شده اند از دست داده اند , سال بهتر نیازمند همت و عزم همگی از خودم تا شماست و  برخوردمان با این بیماری شاید نشان دهنده سمت و سوی این عزم و نیت ما در سال آینده باشد و از بابت خودم : راستش یاد گرفتم که به خودم قول ندم , قول را می دهند که بزنند زیرش , من کاری را باید انجام بدهم که هنوز شروع نکردم ولی اگر انجام ندهم زمستان آینده از قبلی شورتر خواهد بود .

تا من سخن نگفته باشم

سه بار پاک کردم و دوباره دارم می نویسم . مشکل اما کمبود حرف نیست بلکه می خواهم یک حرف قابل خواندن بنویسم - همه ما به اندازه کافی ناله های دلهای خونه نشین و جیغ جیغ های ملتی که کرونا با خانواده به انفرادی برده را می خونیم - نمونه اش نوشته دیروز خودم .دنبال مخاطب نیستم بیشتر دنبال راضی کردن کمال گرایی خودمم .

و این احساس از اونجایی که درونیه با هیچ چیزی راضی نمی شه , بگذریم , همه فیلمهای جدیدو سریالها را شخم زدم و دنبال کتاب نرفتم چون ارتباطم با کتاب خیلی بده .معمولا عصرها نیم ساعت  با یک رو انداز قشنگ, نرم روی مبل در حال مزه مزه کردن قهوه مطالعه می کنم - که همش دروغه , من موقع خوندن مسابقه مارتن می گذارم . اصلا نمی توانم کتابی که خوب باشد را نیم ساعت بخوانم و برم سراغ کار بعدی . راستش با پیرژامه مثل ستاره دریایی روی تخت می افتم و شروع می کنم به خواندن و خواندن  

و فقط سر سیگار و غذا به خودم استراحت می دهم . بعضی وقتها چهل و هشت ساعت بیدارم و تمام مدت صدای مادرم را در گوشم هست : توی همه کاری بی برنامه ای , یا افراط یا تفریط , همه کارت با بقیه باید فرق کنه و ... همینطوری ادامه می دم و با حرص و تند تند کتاب می خونم .خیلی عذاب آوره .

قبلا گفتم جوون که بودم تو کوچه ها راه می رفتم , ساعتها مردم و ماشینها و خونه ها را نگاه می کردم و همش از خودم می پرسیدم اینها چجوری زندگی می کنند . اگر بخواهم منصف باشم الان در خانه ایم که شاید در جوانی با کنجکاوی و شاید شاید کمی حسرت نگاه می کردم ولی حیف که همه چیز عوض شده و من نه و من دوباره به خانه همسایه نگاه می کنم و از خودم می پرسم اینا چجوری زندگی می کنند؟ می دونم , می دونم چقدر بده آدم صفات بدش را با خودش کول کنه و بیاره تا این سن ولی عوضش هیچکس نمی تونه بگه که آدم متظاهری هستی .

از مطالعه به کجا رسیدم . از کمال گرایی به کجا رفتم . این یکی از ضعیفترین پستهای منه ولی می گذارم که یادم بمونه که عیب و هنر هر کی موقع حرف زدن معلوم می شه .

پیوست : با عرض معذرت خودم هم می دونم بده ولی اممم همینه دیگه .