بماند

امشب عیده , بعد از ظهر یک عده با  خاوری که اینقدر بلندگو توش بود که به قد زرافه می رسید دور شهرک راه افتاده بودن و یک مولودی گذاشته بودند از اونجایی که صدا های دست و اشعار مشخص نبود مولودی به گوش ما درست مثل مداحی های محرم بود - بماند که مادر از خواب پرید و کارش به آبقند کشید و پدر دوید تو تراس که چی شده - بماند که راه ورودی شهرک را بند آورده بودند و نیم ساعت طول کشید برای خرید از خونه خودمون بتونیم بیایم بیرون , ساعت نه که شد دوباره یک عده توی شهرک ما که اکثرا مسن هستند از یک بلوک خاص شروع کردند به داد که : مهدی بیا و ما دوباره رفتیم ببینیم نکنه دعوا شده , بماند  .

دوستاران و عاشقان حضرت مثل اینکه نمی دونند کرونا اومده و ممکنه حضرت هم مریض بشه . امکانش هست که بگن حضرت معصومه و کرونا نمی گیره , من اصلا اصلا اصلا اطلاعات دینی ندارم ولی خوب امام رضا را هم مسموم کردند , مگر اینکه معصومیت درجه بندی داشته باشه , که دوست ندارم اینطوری فکر کنم این تفکر  بدیه - به نظر من - ولی برای اومدن امام باید هوار زد ؟ امام به بلند گو احتیاج داره که بشنوه ؟  چرا پارسال از این خبر ها نبود ؟من ادعای دین ندارم و نداشتم ولی اونی که داره  حتما بهتر می دونه . بماند. بماند . 

دیشب ساعت پنج یک آشنایی از بابلسر زنگ زد - خداییش اول فکر کردم یکی مرده - بعد همش حرف این بود که کرونا با بابل و بابلسر چه کرده , که بچه نوزاد هم مریضه , که دوستش در حال خرخر و خفه شدن در آب ریه خودش بهش زنگ زده و این  دوست ما در حال گریه فقط می گفت : ساکت شو که برات جوک بگم . از همت مردم بابل و بابلسر که حدود سه میلیارد کمکهای مردمی برای بیمارستانهای شهرشون  جمع کردن و اینکه یکی از بهترین دکترهای مهندسی عمران در ایران از کرونا مرد .از سردی و هوای بد بابلسر . از همه چیزهای بد که تا ساعت پنج صبح بیدار نگه می داردت تا آخر مجبور بشی به یکی زنگ بزنی بلکه دلت سبک بشه . 

امروز عیده و من دعا و آرزویی ندارم . همه آنچه باید و نباید عیانه ولی بماند .

خواب

سالها پیش , سالهای سال پیشتر  , در نوجوونی من این منِ پر ازمنم منم نبود . زندگی فقط به داشته ها خلاصه نمی شد , امید , نوجوونی داغ و روشن مثل فِن شین *می درخشید و دنیا در آن زمان فاصله دستی بود که دراز می کردم و خودم را بین همه آنچه و آنکس که می خواستم در تخیلم محاط می کردم . زندگی اینقدر پُر  , واز  توقع پُر  نبود پس من هم نبودم . هر وقت چیزی می خواستم در دفتری بی خط با جلدی کاهی می کشیدم و بعدش در دنیای پر از عجایب پری دریاییها و کهکشانهای دور دست راحت فرو می رفتم , سبک بودم - از هر نظر !- و تنها دارایی های که لازم داشتم شاید یک ضبط صوت و سری نوارهای جاده ابریشم بود, بعد بدون بال در هر آسمانی پرواز می کردم و بدون کفش در کوه و جنگلهای غریبه می دویدم . آن من - بر خلاف این یکی - قانع و گشاده دست و سرشار از زیبایی های کوچک بود و شاید برای همین ها بود که خدایان خواب  از هر دین و آیینی پاداشش دادند .

 بقیه اش گفتن ندارد, خوابی دیدم و زندگیم از آن به بعد مسیری دیگر پیدا کرد .  آن دختری که در خواب دیدم منِ فرداهای گذشته ام بود و او تنها نبود . پس بقیه عمر را تنها بدنبالش گشتم , حتی " او " هم می دانست که در ناخودآگاهم دنبال همسفری دیگر هستم . شاهزاده خواب من چشمهایی داشت  به سیاهی شبهای بی خوابی امروزم و نگاهی نجیب , خودمانی و از جنس بیگناهی دختری که با یک خواب عاشق می شود . 

امشب به تاریکی قبل از سحر نگاه می کنم و دیگر آن چشمها بیادم نمی آید . شاید مرگ اینطوری شروع می شود . با از یاد بردن رنگ عشق .

ولی هرگز و هرگز آن خواب را فراموش نمی کنم , چون مال من نیست که بتوانم فراموشش کنم , شاید شاید سالها بعد یا همین فردا آن من  که در خوابم موهای بلند تاب دار  و  بارانی جیر سماقی به تن داشت به سراغم بیاید و دنبال شاهزاده ش بگردد , برای او و فقط او خواب را تعریف می کنم چون او و شاید فقط اوست که می تواند شاهزاده را پیدا کند . پس تا آن زمان ترا به دست مجسمه سازی می سپارم , نترس , مجسمه سازیست سخت چیره دست که کارش جاودانه کردن دُردانه هایی مانند تو با نگاهی نجیب در مرمری کِرِم رنگ است . تا زمانی که یک من از جنس فرداهای گذشته ام با موهای تاب دار و بارانی سماقی بیدارت کند , با نجوایی در گوش, یا بوسه ای بر لب .

* فن شین : در گویشی از چینی یعنی ستاره درخشان - خودم هم تازه فهمیدم .


" دلگادو " , " برفی " و " تن تن و میلو "

حقیقت اینکه من در کودکی خیلی خوش شانس بودم و البته که همه چی نسبیه ولی من درباره نسلی صحبت می کنم که در زمان جنگ بدنیا اومدند .

اولین شانسم پدر و مادرم بودند که تا جایی که امکانش بود به من اجازه دادند کودک باشم و البته جامعه و مدرسه که ما رو مثل ساردین توی قوطی شبیه به هم , با یک نگاه , یک عقیده و صد البته یک کار کرد - مادر شدن نسل آینده رزمندگان جبهه حق علیه باطل - می خواستند خیلی از زحمات پدر و مادر  که سعی می کردند ما فردیت داشته باشیم را بر باد دادند و در نتیجه در نوجوانی موجوداتی سردرگم با روحیه هایی شکننده , ناامید از فردا دور خود می چرخیدیم - یکبار باید وقت بگذارم و بنویسم که زندگی در اینجا چقدر برای کسانی که نسبت به  عرف جامعه , ارزشهای و ضد ارزشها ,  قوانین و باید نبایدهای اجتماعی و قانونی و دینی  ؛ متفاوت فکر می کنندسخت است و لطفاً نگویید اگه نمی خواهی برو , من درباره تربیت صحبت می کنم الان - گرچه جایی هم راه نمی دهند - اگر بروم عقده های سالها را هم با خودم خواهم برد, بگذریم .

از موهبتها می گفتم نه کمبود ها . 

یکی از بهترین اتفاقاتی که افتاد این بودکه پدر ما را حیوان دوست بار آورد در حدی که حتی ملخ و حلزون هم برایم حیواناتی هستند که نباید آزارشان داد . ما در خانه ای حیاط دار با نسل های متوالی از گربه ها و مرغ و خروس و اردک بزرگ شدیم که هر کدام داستان خودشان را دارند . بعدها هم در کارگاه " دلگادو"  - سگ نگهبان کارگاه  - را داشتیم   , که  در زمان پیری به درختهای زمین  روبروی کارگاه می بستیم و در تابستانها از شر مگس به خانه چوبی اش که پدرساخته بود فرار می کرد و البته شهرداری به دلیلی که نمی دانم خودش و "میکی " زنش را یک روز جمعه که نگبان پیر چرت می زد گرفت و کشت , بماند .

در کارگاه هم چندین خانواده گربه بزرگ شده اند و مراقبند موشها که همه صاحبکارهای دیگر را عاصی کرده اند به اسباب ما خصارت نزنند .

این حیوان دوستی من  را مریض یا نمی دانم شپشی نکرد , باعث شد زندگیم رنگی تر و پر از خاطرات شیرین از شیطانی گربه نَرمان "خپل " تا خنگ بازیهای غازمان "برفک " باشد .

از خاطرات خوب کودکی  , دوست خیالی ام بود . گرچه الان فقط یک خاطره بیشتر ندارم , ولی گویا در سه سالگی دوست خیالی داشتم که غواص بود و از آنچه یادم هست با لباس غواصی وسط خانه ما راه می رفت .

دیگر کتابهای " تن تن و میلو "  که متعلق به پسرخاله ام بود و خانواده از قبل از انقلاب نگه داشته بودند و هر وقت که می توانستیم من و خواهر , کتابها را به پدرِ  خسته از کار , می دادیم - چون بهتر از مادر صدا ها را می گفت - و او هم ناچار از چندین صفحه شروع و در نهایت با اصرار ما یک جلد را تمام می کرد . 

بعد خانه جنگلی که پدرم در انتهای حیاط زیر درخت بید مجنون ساخت و خاله ام با موکت لاجوردی رنگ کلفتی مفروشش کرد . این خانه جنگلی دلیلی شد بر اینکه تمام بچه های محل هم به ما حسودی کنند و هم منت ما را بکشند که آنها را هم راه بدهیم .

بعدی مادر بود که در سن هفت و هشت سالگی من را به موزه هنرهای معاصر می برد تا  اگر چه امکان خیلی از یادگیری ها را نداشتیم حداقل از دور با میناتور و هنر کاریکاتور  کشیدن و هنر های دیگر آشنایم کند .

خاطرات زیادند و من فراموش کار , اما همیشه یادم بود که از بابت این لحظات و امکانات از خانواده شکر گذار باشم . نمی دانم نسل تبلت به دست امروز ما چه آینده ای دارد اما من آن گذشته پر از خطر بمباران را با چیزی عوض نمی کنم شاید چون به خاطر دارم که زمان آژیر به جای زیر زمین که خودش نا امن بود  , پدر من را به پشت بام می برد تا ضد هوایی ها یی که مانند ترقه های رنگی چهارشنبه سوری می درخشیدند را نگاه کنم .