خواهر

 دختر از ابتدای زندگی یک جنگاور به دنیا آمد . تمام مدت در حال تلاش و تقلا برای پیدا کردن جایگاه خودش در زندگیی که دلیل بدنیا آمدنش در آن  همبازی شدن  با خواهر بزرگتر بود . او زیبا بود اما نه مثل خواهر بزرگ که صورتش  مثل کارتون های ژاپنی چشمهای درشت و لب و دهن کوچک داشت  و دل همه را با شیرین زبانیهایش می  برد . برعکس او تُک زبانی حرف می زد و شین را سین تلفظ می کرد که در خانواده آنها به مثابه  گناه کبیره بود و مادر ساعتها با او کار کرد تا این عادت زشت را از سر بندازد . مشکل فقط فرزند دومی والدینی که که فرزند اولش  فقط دوسال از او بزرگتر بود و در حرف زدن و رفتار و سرزبان داری همه شیفته اش می شدند  نبود , همه توقع داشتند که این یکی پسر شود , اما نشد که نشد .

 دوران مدرسه را زودگذر و پر از موفقیت بود , اگر مثل خواهر بزرگ مستعد و پر ذوق نبود در عوض پشتکار داشت - بعلاوه می دانست استعداد خواهر بدون هیچ کمک و راهنمایی مانند ماهی حوض مامان بزرگ که گاهی در  پاشویه می افتادند , به سرعت در چاهکی گم و فراموش می شد  -   تا سال آخر دیبرستان کلاس زبانش را تمام کرده بود و هم در هر دوره شاگرد اول بود .

اما اینها کافی نبود ,پس با ذاتی پر تضاد که گاهی به کولی می مانست ودر کوچه ها سر بچه های همسایه را می شکست و گاهی لوح تقدیر از مدرسه می گرفت به اولین  چهارراه زندگی رسید .کنکور .

 از یک طرف  صورت جازده و خسته خواهر , همین دوسال پیش یادش بود و از طرفی گردشها و رفیق بازیهایش را می دید حالا که در کنکور در رشته ای قبول شده که خانواده می پسندند . در این چهارراه انتخاب , بادها ی شک و ترس بی هوا روحیه شکننده اش را خم می کردند و در نهایت کاری کرد که نه سیخ بسوزد و نه کباب ! رشته دانشگاهش ابداً انتخاب اول خانواده نبود اما انتخاب خودش هم نبود . اینجا بود که اصول اولیه مذاکره را یاد گرفت : در مذاکره خوب هر دو طرف ناراضی از صندلی بلند می شوند , در اصل در این سالها نگاهش بغییر از کتاب , گهگاه به خواهری بود که گرچه رقیب او در زندگی بود اما دایرالتمعارف سعی و خطا بود . 

زود یادگرفت که اشتباهات خواهر را تکرار  نکند . تواضع بیمعنی را که به خاکبرسری بیشتر شبیه بود از خود دور کرد یاد گرفت که خواسته داشته باشد وآنها را بلندبلند اعلام کند  و تا به خواسته اش نرسیده صدا را کم نکند . فهمید که جاه طلبی لولو خورخوره نیست , بلکه اصل پیشرفت است و شاید از همه جالبتر یاد گرفت هر آنچه خواهر در مقابل جنس مخالف انجام می دهد را برعکس کند . و فهمید اگر چه زیبایی ساده خواهر را ندارد اما چشمان براق پدر را به ارث برده که دلهای زیادی را در این سالها اسیر و شکسته اند . و مهمتر از همه چیز یاد گرفت که نارضایتیش طوری با صدای بلند بیان کند که  که خفاشان  خود سانسوری را فراری دهد .

و اما چون با مطالعه و مشاوره به حدی از خود شناسی رسیده بود که تصمیم به ادامه زندگی به تنهایی نداشت مانند یک جستجوگر گنج به راه افتاد و از بین خیل خواستگاران پسری را پیدا کرد که به قول خودش : اگر چه وضع مالیش اونقدر خوب نیست عوضش وقتی دهنش را باز می کنه می شه باهاش مکالمه کرد .حظ می کنم وقتی می گم نه مادر و نه خواهر هیچ کدام مهریه ندارند - نه برای اینکه از وفاداری شوهر و موفقیت ازدواج اطمنیان داشتند برای اینکه اینقدر در خود قدرت می دیدند که محتاج سکه های دیگران نباشند - از روی عمد یا سهو نامزدیشان به دوسال طول کشید و در نتیجه زوجی که آنشب در لباس عروسی با هم می رقصیدند فقط همیدیگر را دوست نداشتند , دوست یک دیگر بودند و برای همن الان می بینم این روزهای قرنطینه را بجای نقشه برای سر به نیست کردن همدیگر؛  به مطالعه و فیلم و تخته می گذرانند برای اولین بار بعد از سالها به او افتخار می کنم .

و اما خواهر بزرگ به ازدواج موفق و داشته های خواهر کوچک حسادت نمی کند چون هر لباسی تن صاحبش می رود , اما یک افسوس مثل مرده دردی در ته دلش هنوز هم باقی مانده و آن  اینکه از سن خیلی پایین حس خواهری جایش را به رقابت داد .

"پر بنفش "

بین این خواب و بیداری که درش مثل گرداب کوچکی چرخ می خورم از عشق می نویسم . نه از جنس عشقهای ما . از جنس عشقهای تمیز و داغ نوجوانی . عشقهایی که شاید  در جوی کوچک خواستن  موج می خورد  اما آنقدر رک و پاک بود که از  اوقیانوس تعهد و شناخت و سازش که نیاز این سنه  , دیدنی ترهستند  .  گرچه که هر چقدرهم بخواهم نمی توانم با این دل پیرمثل جوانی تجربه  کنم پس بدنبالش در ناممکن ها می گردم . داستان . مدتها پیش نویسنده آماتور انگلیسی زبانی به نام پر بنفش داستانی ساده نوشت مثل همه داستانهای ساده از این جنس که درش  عاقبت عشاق بهم می رسند و  همه خوشبخت می شوند به اسم " نقره ناخالص "یا یک همچین چیزی , -" نقره خام " در فارسی بهتر می نشیند اما معنی را نمی رساند - داستان اینقدر ساده و خواست و عشق اینقدر بی ریا و بی ادعا  بود که من را معتاد کرد . اولین باری که خواندم آنقدر یاد و حس در ذهنم دوباره و دوباره زنده شد که انگار یک نئشه گی که مخصوص سن و سال نویسنده است را تجربه می کنم - دخترک در شهری کوچک از تگزاس بین مشقهای دبیرستان داستان شاه پریانش را نوشته بود , البته چند سال پیش؛ - از آنوقت مثل معتادی دوباره و دوباره به داستان سر می زنم تا بلکه دوباره روانی و تواضع داستان کوتاه با شخصیت های ساده و داستان سرراست و گفتگوهای از جنس دستپاچگی های بلوغ مرا بردارد و با بالهایی به کوچکی داستان به اوج بی ریایی عشق سالهایی ببرد که بی عشق گذراندم .

" چرا اون , هر آدمی , هیچکی , ولی نه , بین همه دنیا باید عاشق این پسره از خود راضی , قد کوتاه و پر حرف بشه " این دیالوگ ذهنی نقش اول  را از ذهنم ترجمه کردم چون راستش حفظم ولی اصلا ترجمه من سادگی و ناچاری و شدت خواستن را نمی رسونه . 

من بعضی - بازم تاکید می کنم بعضی - از کتابهای قطور کلاسیک و عشقهای ناممکنشون را مخصوصا در ادبیات روسی  را درست در همان سنی که باید عشقهای کوچک و زمینی از جنس نوشته های یک دختر دبیرستانی تگزاسی را باید تجربه می کردم , خوانده ام و شاید بیشتر از هر چیزی شاکی و مظلوم این بد زمانی باشم . چون سالهای سال می تونم  بیست ساله و عاشق یا  سی و چهل ساله تنها و با تجربه عشق باشم ولی هیچ زمانی به اندازه  پنج سال نوجوانی قلبم قربانی تنهایی و نیاز  نشد . مسئله این نیست که به عشقم نرسیدم بدبختی اینکه احدی نبود بخواد دل من را با خودش ببره .

شاید شاید اون نویسنده دبیرستانی تگزاسی هم این نیاز را حس کرده بود که به این سادگی نوشت - گرچه بعید می دونم , مگه می شه بدون خوردنی بستی از اینکه چقدر در تابستان می چسبه  بنویسی که خواننده در زمستان  هم دلش بخواد - نمی دونم , شاید او هم مثل من بود , دوست دارم فکر کنم او هم مثل من بود , این طوری "نقره ناخالص " فقط یک داستان نیست یک جور پیام رمز شده است که درون شیشه  کرده اند و در دریای اینترنت انداخته اند به این مضمنون که : هی , منم مثل توام .

پیوست : باید خوابید .

من بر عیله امید

بعضی ها از تاریکی می ترسند , خیلیها از عنکبوت . ترس از مکان های بسته یکجور فوبیاست . شاید یکی از بزرگترین ترسها ترس از تنهایی باشه - شاید همین ترس خیلی عشاق و زوج ها را کنار هم نگه داشته , من نمی دونم - ترس از مریضی را امروزها خوب تجربه می کنیم - کاشکی بجاش فیلمش بیاد - وحشت از مرگ اما در تار پود ما جوری تنیده است که از ابتدای تاریخ حتی بیشتر اقوام بت برست هم نوعی بهشت برای خودشون متصور بودند :مثل , اولمپیوس , والهالا و دنیای بعد از مرگ مصریها - اسمش را پیدا نکرده ام - درست یا غلط شاید ترس از مرگ بزرگترین انگیزه حرکت انسان به سمت جلو بوده باشه , شاید انگیزه اینکه امروز را بهتر از دیروز باشیم و طی کنیم فقط و فقط ترس از نیامدن فردا باشد. من هم از مرگ می ترسم - گرچه برخلافش را بخودم می گم - شاید اینهمه تخیل و رویا سیستمی باشه که من برای جلوگیری از تصورِ نیست شدن در نظر گرفتم بر خلاف یک روش مقابله و  مدارا با زندگیی که به حیات نباتی روز به رو زبیشتر شبیه می شه . 

در این بین اما از امید به مانند خانومی که با دیدن موش جیغ می زنه می ترسم . اگه مرگ ناخودآگاهم رو وادار به ساختن یک زنگی موازی با واقعیت می کنه -تا کی موفق بشه- امید به صورت خودآگاه من رو از آینده ای که درش عشق , رضایت , شادی و شاید خوشبختی باشه می ترسونه چون امید از دید من یک مکانیزم داخلیه که مثل قرار دادن هویج جلوی الاغ مارو به جلو فرا می خونه پیش از آنیکه زندگی با شلاقش به دویدن مجبورمون کنه - بر نخوره , مثاله - و کل قضیه رو به گردن افسردگی من نندازین  چون الان که می نویسم به هیچ وجه افسرده نیستم - این روزها اتفاقا برای امثال من مثل بقیه اوقاته , یک تلاش برای اینکه این لحظات بیداری بدون سرگرمیهای همیشگی  با خودمون چکار کنیم ؟و من استاد این بازیم -شاید یک مثال لازمه . سالها پیش من دانشگاه قبول شدم و تا پایان ترم اول به آینده خودم به عنوان یک مهندس امیدوار بودم ولی همون یک ترم کافی بود که متوجه بشم اصلا بحث درس خوان بودن یا نبودن نیست , من تو محیطی پا گذاشته بودم که بهش تعلق نداشتم , تمام .بعدها که با همین امید سر کاری در رشته خودم رفتم هفته اول کافی بود که بدونم من در این محیط کاری از نظر روحی دوام نمیاورم .  بعدها خیلی بعد تر فهمیدم که برای امثال من امید افیونی که باهاش روزها را شب می کنیم و باور کنید که قزل الا به خاطر امید رودخانه رو به سمت بالا نمی رود , از روی غریضه است . 

پس یکی مثل من - اونی که نه شانس داشت نه زبون , اونی که نه پارتی داشت نه بلد بود  بقیه را پله کنه , اونی که هیچکی نمی خواست به رویاهاش و آرزوهاش و برنامه هاش برای آینده وقت یا هزینه یا کمک حتی فکری بده - چکار می کنه .

 من در ذهنم خودم را با هیکل زیبا تصور نمی کنم یا رژیم می گیرم یا نه . امیدوار نیستم که نقاشی یا نوشته یا هر چیز دیگر خوب بشه , بعد از انجامش یا می اندازم دور یا نه . من سعی نمی کنم در کاری موفق شوم یا موفق می شوم یا عذرم را می خواهند . همین .

پیوست : عاشق اون قطعه رامین جوادی در فصل  اول وست وردم که از روی painted black  که جانی کاش ( Johnny Cash) در اصل خونده هستم , یک حماسه وسترن خلق کرده .


گلوب موویز - دایرکتوری فیلم و سریال | رامین جوادی برای آهنگسازی ...