گربه گم شده

غروب بارون می یامد نه از اون شلاقی ها که موش آب کشیده بشم , آروم با دونه های تمیز و کوچیک که می شد یکساعت زیرش راه رفت و خیس نشد , پس همین کار رو کردم . فکرهام در بین راه ماشیهای بی هدفی بودند که لحظه ای توجهم را جلب می کردند و بعد درتاریکی یکی دیگه جاشون را می گرفت .به ماشینی که پدر سوارش بود سعی می کردم نگاه نکنم , در یک دور باطلی افتادیم من و پدر . هیچکدام هم جرات نداریم در موردش حرف بزنیم شاید هم قضیه یکطرفه است و او اصلا  بهش اهمیتی نمی دهد که فکر کند . این احتمالش بیشتره .

می پرسن , نمیدونم کجا , تو اینستا, کاناهای تلگرام , واتس آپ یا یوتوب - تمامی این شبکه عظیم و خارق العاده که قراره زندگی را بهتر کنه , یا شاید هم یک همچین قراری نگذاشته -  می گفتم می پرسن :سقف بالا سرته؟ می گم آره -یعنی منظورم اینکه بگم بله - می پرسن : شکمت سیره : می گم بله , می پرسن جای خواب داری : می گم بله , خلاصه یکسری سوال اینطوری می پرسن و آخرش می گن پس وضعت از این قدر در صد آدم بهتره . می گم , یا دلم می خواد بگم : که چی ؟چرا از عذاب وجدان من برای بهتر کردن حالم استفاده می کنید . خوب معلومه که اون درصد هم نباید بدون امکانات باشه - با توجه به پول و ظرفیتی که در دنیا هست - اینکه من جزو اونها نیستم توجیه کننده خوشبختی من نیست , نشونه بدبختی یک عده دیگه است .

دونستن اینکه پایان شب سیه سپید است دقیقاً این معنی رو می ده که یک سیاهی هم بعد سپیدی میاد و من دارم تمام تلاشم رو می کنم که یادم نیافه کِی بود  آخرین باری که یکی گفت دوستت دارم یا بغلم کرد یا کنار یکی بعد ظهری گرم یا  غروبی سرد را با حرفهایی گذرونده باشم که وضعیت آب و هوا را فراموش کنم . سعی می کنم یادم نیافته چون خیلی وقت پیش بوده .شاید هم باید مثل بقیه آگهی بزنم یک گربه سفید و سیاه موجود است که خیلی وقت است دنبال یک گربه سفید و سیاه دیگر می گردد. تنهایی ترسناک نیست بر عکس یه دوست قدیمیه که اجازه می ده همیشه خودم باشم ولی  احتمال  اینکه  گربه سیاه و سفید من هیچوقت پیدا نشه ترسناکه .

معذرت می خوام این نمی دونم شب چندمیه که بَده و هیچ ربطی هم به کرونا نداره , اما خوب کرونا برای من حکم بزکی رو داره که باهاش بَدی این شبها را  که مثل یک ماهگرفتگی زشته قایم کنم .


من از نسل دیروز می ترسم

مشغول جمع کردن استخوانهای دایناسورهای کف اتاقم بودم بلکه بتونم به کف اتاق - در هر منطقه ای - دست پیدا کنم که بین روزنامه هایی که برای اتوی موم نقاشیهام ذخیره کردم چشمم به آقای بهمن فرمان آرا با تیتر زیریش به این ترتیب :" من گاهی از نسل امروز می ترسم " افتاد . متاسفانه صفحه مصاحبه با ایشون را پیدا نکردم و خدایشش خودم هم گاهی از نسل امروز می ترسم , ترس کلمه درستی نیست نگرانی یا دغدغه حسم را بهتر ادا می کنه . چرا و چگونگیش یک بحث دیگه است .

حرف آقای فرمان آرا مثل پاندول ساعت قدیمیها جلوم می ره و میاد . این وسط من وهم نسل من هم حرف زیادی داریم چون به عنوان یکی از مهمترین نسلهای بعد از انقلاب کلاً جامون خالیه - البته همون طور که عرض شد مصاحبه را نخوندم , شاید  یادی هم از ما کردن - شاید به دلیلی از نسل تو سری خورده و سوخته ما هم می ترسند - بعید می دونم- ولی امیدوارم چون اتفاقاً من از نسل آقای فرمان آرا , از نسل پدر و مادرم به شدت می ترسم . از جوانیهایی که در عکسهای سفید و سیاه می بینم از خانمها مینی ژوپ پوشیده و آقایون با شلوار پاچه گشاد که اینقدر ساده و بیخیال نشسته اند و به دور بین می خندند که ذهن  احدی نمی رسد  اینها در حال تغییر دادن یک حکومت که هیچ , تغییر نوع حکومتی با قدمت سه هزار ساله باشند باید هم ترسید. درست یا غلط یادمون باشه که تاریخ قاضی اصلیه . من از کسانی که در انتخابات سال پنجاه و هشتبا اعتماد به نفس کامل تکلیف ده نسل بعد از خودشون را هم معلوم کرده اند خدایی می ترسم . و می دونم همین ها بودند که در برابر صدام ایستادند ولی در باره آن هشت سال جنگ آنقدر اما و اگر هست که دوباره مجبورم به تاریخ ارجاعش بدهم . نسلی که به یک اشاره جمعیت کشور را در مدت ده سال - فارغ از هیچ دغدغه ای برای ظرفیت های کشور - دو برابر کرد نسلی نیست که همدوره ای های من که  بمباران و قطعی برق و مدارسی که دارالتادیبی را تجربه کرده , جرات اصطحکاک با آن  را  حتی امروز هم داشته باشد .

این نسل برای پوشش , روابط اجتماعی , اولویتهای فرهنگی و خانوادگی با مشت آهنی برای ما تعیین تکلیف کرد و حالا به احدی جواب گو نیستند . ما هم که دونسوز شده اعمال و انتخابهایشان هستیم به اسم احترامی که لباس ترسمان کرده ایم هیچ بازخواست یا حتی پرسشی نمی کنیم . آنها هم انگار هنوز فردای انقلاب است   هنوز در مهمانیها ساعتها و ساعتها را به بحثهای سیاسی می گذرانند و من می دانم اما هیچوقت برویشان نمی آورم که خاموشی ما بخاطر بیسوادی نیست , بیشتر از یک ترس کودک وار است که نسل امروز آن را نمی شناسد , پس درست است آقای فرمان آرا شاید و باید هم نگران نسل امروز باشد .

پیوست : به خودم قول دادم که برخلاف پدران و مادران همه چیز را سیاسی نکنم اینجا هم سعی خودم را کردم .

حسود هرگز نیاسود

من حسودم ؟ خیلی . ولی دلیل داره . آدمها حسود یا دروغگو یا بدذات بدنیا نمی یان . اینطوری بارشون میارن .

انصافاً تا وقتی که اختیارم دست پدر مادر بود یعنی هیجده سالگی آنقدر حسود نبودم . یعنی تنها مورد حسودیم خواهر کوچیکه بودکه از شر مندگیش در میومدم .می دونید , زندگی راحت بود - یا من اینطوری فکر می کردم - همه چیز قانون خودش را داشت , نمره خوب می خواستم : کتاب را می جویدم . دوستهای بیشتر می خواستم : با بچه ها بیشتر بگو بخند می کردم کمتر گیر می دادم بیشتر راه میامدم . اما دانشگاه همچیز را عوض کرد . دیگه نمره خوب با خوردن کتاب هم بدست نمی آمد , اصلا نمی فهمیدم چی نوشته , شما سعی کن به زبان چه می دونم فرانسوی که بلد نیستی حالا زبان چینی را یاد بگیری . دوستها به اقتضای محل زندگیشون باهات دوست می شدن , فرقی نمی کرد چقدر با هم حال می کنید عمر دوستی نهایت یک ترم بود . دانشگاه یک طرف , رشته ای که انتخاب کرده بودم یک طرف . مدام خوندن و نفهمیدن ریشه اعتماد بنفس نداشته ام رو خشکوند .از سال دوم به بعد قید خوندن را هم زدم . 

الان همه می گن اینهمه دانشجو رفتن فقط تو شش ساله تموم کردی , آره ولی فقط من بودم که زنگ تاریخ دبیرستان تند و تند زیر میز داستان می نوشتم و آخرش هم مچم را می گرفتند .از کل بچه های گروهمون یک نفر محض رضای خدا یک نفر رو هم نمی شناسم که بی پارتی سر کار رفته باشه - صد البته که قبول دارم با پارتی می شه رفت ولی موندن به خود آدم بستگی داره -  ولی الان خیلی وقت گذشته , خیلی روزها و شبها در شوری گریه من جای خودشون را به هم دادند و من خیلی خسته و پیرم که بخوام بلند پروازی داشته باشم . 

سیرم ز جان خود به دل دوستان ولی   بیچاره را چه چاره که چو فرمان نمی رسد 

یعنی حافظ برای همه چیز یک حرفی داره . کاش می شد اینقدر خودپسند نبود . اینقدر منم منم نکرد .اینقدر ناله چرا اون روزا اینطوری و چرا اون شبها با زهم اینطوری گذشت نکنم .خودپسندی رو هم به حسادت اضافه کنید .

اگر نبودم شک ندارم که الان یک فرزند یا شاید دوتا داشتم ولی من نمی تونم موجودی را اینقدر دوست داشته باشم و اجازه بدم در جامعه ای که من را خاکشیر کرد , بزرگش کنم - شاید هم این بهانه است , احتمالا همینطوره -ولی من , بماند .

معذرت می خوام خیلی شب بدیه .

پیوست : از خدا که پنهان نیست از غروبی که بچه شغاله رو با دم از ته کنده شده دم فاز دو دیدم , دارم به زمین و زمان لعنت می فرستم .