و چیز نماند جز شرمندگی

بیماری از هر نوعش به نظرم بزرگترین مشکل آدمیه  . سلامتی- که این روزها خیلی هم در خطره -وقتی به هر دلیلی از بین بره حتی با صرف هزینه زیاد و داشتن دکتر آشنا عذاب واقعیه . ما معمولا برای حل  این نوع مشکلات سراغ متخصصش می رویم , البته منظورم متخصصینی که به روغن بنفشه اعتقاد دارند, نیست .

حالا اگر برای مثلا درمان دیابت  راه حل داده می شود که -چه می دانم - روزی سه دفعه اسفند دود کنیم چون می گن  خواهر شوهر مادر مش قلی  جواب گرفته  و ما هم قبول کنیم : این دیگه نادانیه و  نادانی آن هم  در دنیای امروز دیگه جای توجیهی ندارد .  چون وقتی با یک گوشی تلفن همراه تمام علم دنیا را در دست داریم و اگر در موردی بجای تحقیق در مورد کاری که می خواهیم انجام دهیم  یا  پرسشهای جور واجور زندگی یا انتخابمان باز هم غیر علمی ترین کار ممکن را انجام بدیم چون عقیده داریم  که درسته , در این مورد  چاره ای نیست جز اینکه سر خودت یا عزیزی رو که راه حل می دهد را محکم به دیوار بکوبید. چرا ؟ چون سر ما حکایت همان سنگی را پیدا می کند که میخ آهنی درش نمی رود , دیوار که سهله.

اینجا دارم از خودم حرف می زنم مگر با نوشتن از خجالتی که از خودم می کشم   خلاص شم .

قضیه مال چند سال پیش است بماند , آنچه مهم است اینکه حال روحی بسیار - شما به توان ده برسانید - بدی داشتم و ناخودآگاه اطرافیان متوجه می شدند . یکی از این اطرافیان معلمم بود که از راه دور دستش را می بوسم و سخت به فال و سرکتاب و غیره اعتقاد داشت . بعد از چند جلسه فوری شما ره و آدرسِ یک فالگیر ؟جن گیر؟ جادوگر؟ را به من داد و از اینکه چطور معجزه می کنند چه ها گفت . خب تا اینجا یک نفر پیشنهادی داده که در روز عادی  سعی می کنم محترمانه رد کنم . در باره اعتقاداتم  همین قدر بگم که کل این قضایا رو سرکیسه کردن می دونم .خلاص .و اما , مبحثی داریم به اسم ناچاری . ناچاری در هر موردی وقتی از حد خودش گذشت محک واقعی آدمها و طرز فکرشون می شود . و من واقعاً- بتوان ده یا بیشتر - ناچار بودم ,اینقدر که وقتی معلمم می گفت چشمت زدن یا جادوت کردن دیگه برام از دایره معقولات خارج نبود ., خلاصه من پیش همون جادوگر/دعانویس/ فالگیر رفتم البته پنهانی از خانواده - اگه می فهمیدن , دیگه منزل راهم نمی دادند - یک سنگ رو یک ماه آویزون کردم و بعد انداختم تو رود و یک وردی رو هم سی شب خوندم .

 بگذریم , سه ماه بعد با حال خوب و سر زنده در حال خوردن چایی با سوهان این داستان را برای دکترروانشناسم تعریف کردم البته او قبلش با تجویز درست دو تا قرص در یک ماه افسردگی ژنی / مزمن من را تحت کنترل در آورده بود. کلی خندیدیم و از اینکه چرا به اندازه جادوگر داستان ما من رو ویزیت نکرده مرتب بهم تکه انداخت و آخرش پرسید :" چرا وقتی حالت بد بود وضعیت روحیت رو در اینترنت چک نکردی؟ تست هاش که هست " و  از بهترین خواص داشتن پوست صورت زخیم یکی مقاوت در برابر خورشیده و دیگری اینکه هیچوقت از خجالت سرخ نمی شم .

پیوست: من  طب سنتی  را برای درمان بعضی از بیماریها مخصوصا اختلالات گوارشی قبول دارم , ولی از" دکتر مورد" نظر هم نمی توانستم بگذرم .

پیوست دوم: کلا همه فونتهای من بهم ریخته .

دوست

هر اسمی  می توانم رویش بگذارم جز اسم خودش را .

صورتش درست مثل من بود ولی چشمهای عسلی میشیش زیباترش کرده بود . از چهارم دبستان با هم به خانه بر می گشتیم و در دوره راهنمایی از هم جدا نمی شدیم . صبحها من دنبالش می رفتم و بخاطر صورت خواب آلود و درهمش یک آبنبات قهوه ازم می گرفت .وقتی سرحال می آمد در طول راه برای هم داستانهای خیالی درباره مردهای رویاهایمان و وقتی بزرگ شدیم می گفتیم .دخترچهارم و آخر  مادر بسیار قشنگش و به نظر من از همه خوشگلتر بود . هر دو ی ما ناراضی از مدرسه , معلمها و محلمان بودیم ولی فقط نارضایتی ها دلیل دوستی ما نبود .پیوند ما از همکلاسی به دوست در آن بعد از ظهر گرم که رازش را به من گفت جوانه زد و محکم شدو من دوستش داشتم ,  دختری یاغی و مدرن بود  و جاه طلبی اسکندر وارش  با همه کمبودهایی که زندگی و جامعه در جلوی پای ما گذاشته بود هر بار باعث شگفتی من می شد - اوج ماجرا آنجا بود که در هفده سالگی می خواست ریس جمهور شود -, شجاع بود نه به معنی نترسیدن از سوسک یا تاریکی , خوب یادم هست که چه دعواهایی در مدرسه درست می کرد و از مبصرگرفته تا معلم و حتی گاهی خود من دشمنش می شدیم ولی او از تنهایی یا دعوا - برعکس من - ترسی نداشت . بماند. 

 چه ساعتها و روزهایی که باهم نقشه آینده را می کشیدیم و از حال ناخوشایندی که داشتیم فرار به فرداهایی می کردیم که در آنها زیبا و خوش لباس و عاشقیم . شاید بهترین لحظات مواقعی بود که ژست دختر مغرور را کنار می گذاشت و از بابت طلاق مادر و پدرش که به احدی جز من نگفته بود , آرام گریه می کرد - گریه های نوجوانی همیشه آرام بود- فقط در این مواقع بود که به تمام معنی خود واقعیش را بدون هیچ نقابی نشان می داد .

 بیشترین چیزی که هنوز هم بابتش به او حسودی می کنم این بود که خواهرانِ بزرگترش را الگوی رفتار اجتماعی و حتی آداب معاشرت و عشوه هایش کرد و البته موفق هم بود همه اینها در کنار بی باکی بیحسابش او را در نظرم مثل بمبی می کرد که  تحمل هیچ اهانت یا کوچکترین بی مبلاتی را نداشت , روحیه ای قوی داشت , اما به احدی اجازه عبور از خطهای قرمز بیشمارش را نمی داد -و البته همزمان خط قرمزهای من و دیگران را با خاک یکسان می کرد- در برخورد با پسرها رفتار عجیب و بی پروایی داشت , زود عاشق و فارق می شد و از اینکه کسی بگوید رابطه را او شروع کرده هراسی نداشت - مسئله ای که هنوز هم در این سن من را می ترساند - سالها بعد در زمان دانشگاه از هم جدا شدیم ولی دوباره همدیگر را پیدا کردیم و باز مثل خواهر به هم چسبیدیم . در این فاصله به روز تر , جاه طلب تر و زیبا تر شد و زبانش از همیشه برنده تر بود .یکی از خصوصیات خاصش داشتن مهارتهای اجتماعی قوی و توانایی دوستی با کسانی بود که از نظر طبقه اجتماعی از خودش بالاتر و متفاوتر بودند . از این بابت من هم سود بردم ودر مهمانی های زیادی را که افراد سرشناس آنزمان درش شرکت می کردند در گوشه ای می نشستم یا از اول تا آخر مشغول رقصیدن بودم . 

اما دوست چشم میشی من قربانی روحی از دست دادن پدر در سن پایین بود  و در نتیجه , عاشق مردی از طبقه اجتماعی کاملا متفاوت شد که بیست سال از او بزرگتر بود و برای این مرد  چه شبها , چه گریه ها که نکرد .در این فاصله من با "او" دوست شده بودم و سعی می کردم از این رابطه دوستی که مثل گردبادی ما را به هر طرف پرت می کرد , جان سالم بدر ببرم . از میان دوستان دخترم "او" فقط این دوستم را قبول داشت و اتفاقا دوستم هم - به دلایلی که نمی فهمیدم - حرفهای "او" را گوش می کرد , خاطرم نیست چند بار دوستم را گریان و پریشان پیش "او" بردم  ,  در این مواقع  خودم  را در آشپزخانه مشغول چای و سیگار می کردم و از دور به دو موجودی که در این دنیا به میل خودم از ته قلب دوست داشتم , نگاه می کردم .چرا دوستی ما ادامه پیدا نکرد ؟ زندگی . او راه خودش را رفت و من هم در سنگلاخی که روبرویم بود اسیر بودم . بعدها , سالها بعد از ازدواجش - که نرفتم, بماند- دوباره سعی کرد ارتباط بر قرار کند اما من دیگر آن آدم قبلی نبودم  ولی او  خودش بودو  تعریف کرد که چطور قبل از اینکه عشقش به آن مرد باعث اتفاقاتی بدتر از دلشکستگی شود تصمیمش را گرفت و با یکی از قدیمی ترین خواستگار هایش ازدواج موفقی کرد  , هنوز زبانش برنده بود اما من دیگر خسته بودم ,  انگار روحم مرده بود و جنازه اش را در چهاردیواری طوسی  رنگ جا گذاشته بودم ,بگذریم . " او" هنوز  در زندگیم بود , پس به خودم قبولاندم که دوستی دوباره به دردسرهایش نمی ارزد .از آخرین حرفهایش فقط علاقه به مهاجرت - که احتمالا موفق هم شده -  و طعنه ای به چاقی من را بخاطر دارم . 

می دانم که نباید این  آخرین خاطرات را   از دوستی  که هنوز هم شبها چشمهای میشی رنگش را به خواب می بینم  با خودم حمل کنم ولی از طرفی هیچوقت ادعای اینکه کار درستی میکنم  را ندارم . و می دانم که وقتی با هم بودیم ,  من یکی از بهترین های خودم بودم , راستگو بودم با حواسی جمع و مهمتر از همه به دلیلی که نمی دانم  :با او,  خودم را بیشتر دوست داشتم , حتما همینطوربود  و گرنه نمی بایست در عکسها آنقدر زنده و درخشنده  بوده باشم .

مورفیوس و تختی از گلهای خشخاش

در بهترین زمان می نویسم زمانی که اگر سرم را به دیوار تکیه بدم خواب راحت مرا می برد گاهی وقتها فکر می کنم معتادها هم ممکنه مثل من دنبال همین رویا در بیداری باشند . فکرش مرا یاد افسانه مورفیوس میاندازد: ایزد رویای یونانی ها . از بین همه خدایان و ایزد بانو ها   مورفیوس نسبت به بقیه  شخصیتی جذاب  دارد  . یکی مورفیوس و یکی هایدس : خدای مردگان و یکی از سه برادر اصلی المپیوس .

 مرفویس اما از غالب خدایانی که در زمان بت پرستی به شدت  شبیه  بودند به یک پدر / مرد قوی با قدرتهای خارق العاده و البته دارای زنهای مختلف :مثل زئوس  خارج می شود و به شخصیتی که شاید شاعر ها و فلاسفه آن زمان داشتند یا می خواستند داشته باشند نزدیکتر است . افسانه ها در باره ی او زیاد هستند و حتی شخصیتش وارد کتابهای مصور هم شد . مورفیوس افسانه ها می تواند صدا و قیافه همه انسانها  تقلید کند و در خواب آنها ظاهر شود به این ترتیب که همیشه همراه خودش کیسه شنی که هر دانه شن یک رویا ست را حمل میکند . اما خودش در درگاهی جدا از المپیوس زندگی می کند خانه اش به روایتی توسط یک گرفین ( موجودی شبیه شیر دال ) و یک اژدها و به روایت دیگری سیمرغی محافظت می شود . 

از تفاوتهای دیگری که مورفیوس با بقیه خدایان دارد تجرد اوست و در این زمینه مرا به یاد خدای عاشق پیشه و ترسناک هایدس می اندازد گرچه که هایدس حداقل یک زن داشت مورفیوس غالباً تنهاست و فقط  آیریس که ایزدبانوی  پیام های بین خدایان محسوب می شود گهگاهی به او سر می زند اما رابطه آنها گویا  هیچوقت جنبه عشقی به خودش نگرفته بود.

همین باعث می شود که این شخصیت متفاوت و خاص بیشتر سوال برانگیز شود . کسانی که تخیلشان مسئول تولد مرفیوس است چه تفکری داشتند چه گونه آدمهایی بودند که در ذهنشان خانه یک خدا و کتابخانه عظیمش در  تنها یی با ردایی ارغوانی  تیره بدون همسر و فرزندان ,  شکل گرفته و به وادی پرستش راه یافته است . 

گر چه در بعضی از متنها دیده ام که شخصیتی شر دارد و کارش آزار آدمیان است اما از طرفی خدایی که قدرتش در حد تایتانها متصور شده معمولا رفتار خدایان شیاد (trickster) مانند لوکی یا آنانسی یا کایوتی را ندارد . 

پس امشب اگر در خواب خود را در کتابخانه ای عظیم یا بر روی تختی از گلهای خشخاش پیدا کردید بدانید که مهمان مورفیوس هستید اگر نه امشب هم مثل شبهای گذشته بدون هیچ سِحر و رازی صبح می شود .

 پیوست : کلمه مورفین از نام همین خدا برگرفته شده , و البته فعل (morphing) که تقریبا تغییر شکل دادن معنی می دهد  و حتی متالیکا آهنگ (enter the sandman ) را بر اساس همین اسطوره و خوابها و کابوسهای مرد شنی یا مورفیوس خوانده اند .