بی خبری

نگرانم . منتظر یک خبر بد مثل زلزله ام  ولی این زلزله خصوصیه . شخصیه .مجازی نیست . 

چطور بنویسم  که برام , بماند . این یک پست کوتاه از آدمیه که فکر بدترینها رو می کنه وقتی ممکنه اصلا چیز مهمی در کار نباشه . به این می گن بیخبری . یک بازیه که خودت و  قست یاغی مغزت بر علیه هم انجام می دین . تو هی به خودت امیدواری می دی می گی هیچی نیست , تخیلت سناریوهای یکی ترسناک تر از بقیه رو برات ردیف می کنه . این بازی مثل ست های نفس گیر تنیس ادامه داره و من خسته ام . 

خبر

اتفاقها لازم نیست بزرگ و پر از شخصیات های خوب و بد باشه که خبر ساز بشه . خبر می تونه داستان شکستن یک دل با یک حرف ساده و حتی بی غرض باشه , به هیچ جا هم بر نمی خوره و بغیر از صاحب دل احدی خبر دار نمی شه . می شه یه تلفن ساده باشه بین دو تا دوست با این تفاوت که یکی از دو طرف اصلا خبر نداره چقدر همین یک تماس نیم ساعته, سیم خاردار های تنهایی دور دل اون یکی دوست را زنگ زده و کند کرده , احدی هم خبر دار نیست . خبر می تونه چینهای گوشه چشم مادر موقع خندیدن به طوطی باشه وقتی آهنگ گوگو ش را با جیغ همراهی می کنه , احدی هم براش فرقی نمی کنه جز پدر , که پا به پای مادر پیر شده . خبر می تونه دیدن بچه شغال دم بریده با مادرش؟ یا پدرش باشه وقتی از بین گلهای عروس و آبشار طلایی سرک می کشند دنبال غذای گربه ها ,  و طوری رو نوک پا و مرموز راه می روند انگار از یک داستان در کتاب دبستان یا یکی از حکایت های سعدی بیرون پریده اند و جز چشمهای من هم احدی آنها را نمی بیند . خبر می تونه گم شدن کارت من باشه موقع پیاده روی و عزای بانک رفتن رو گرفتن و بعد موقع برگشتن درست پای آخرین پله بلوک پیداش کردن , برای احدی جز من هم مهم نیست . خبر شاید اون حرف در گوشی داماد ما به خواهرم بود که تو جمع زشت نبود چون لبخند و نگاهی رو به صورت خواهر آورد که تو این چهل سال فکر نمی کردم صورتش توان اون نگاه راضی همراه با شگفتی را داشته باشه ,بغیر ازخودشون هم  احدی هم نمی دونه داماد چی گفت . خبر شاید به گل نشستن اقاقیا و پیچهای امین الدوله شهرک باشه , که عطرشون مست می کنه و هوای عاشقی و هوس شب بیداری کنار ماه را به دل آدم می اندازه و هر کی از اونجا رد شه خبر داره . خبر اون ایمیلهاست که من هر روز به امید اونها و خواندن حرفهای دوستم  صندوق پست مجازیم رو باز می کنم - اگر چه خود دوستم هم  مجازیه ولی یک موی سرش به خیلی از حقیقی ها می ارزه - به احدی هم خبر رسیدن نامه هاش را نمی دم . 

خبر صحبت این وزیر و اون مقام نیست - چون خدایی جز حرف کار دیگه ای بلد نیستن ,  و آره هم چیز رو هم قبلا شنیدیم - خبر اون اتفاق کوچیکیه که زندگی رو معنی دار تر می کنه . که آدم وا می داره به پرسش , به چرایی , به چطوری , خبر همون لحظه ایه که دل یک جوری می شه - با یک نگاه یا یک تن صدا - و گرنه اون که تو روزنامه است حرفه و حرف و حرف - به قول هملت جون -  و یه مشت دروغ و شعار و البته جنایت در حق درختها.

از روزنامه هم مثل صدا و سیما  خیلی وقته قطع امید کردم . بقول جوونها آنفالو .

دختر کوچک

بارزترین صفت برای تعریفش ترس است .دختر حتی در ترس زاده شد وقتی مادرش بی موقع سر زا رفت و قابله بالای سرش خواهر هفت ساله خودش بود . تنها خاطراتی که از آن خانه دارد همه پوشیده در ترسی قیر مانند و از جنس جیغهای نکشیده خودش است . نه اینکه در خانه احدی دست به رویش بلند کرده باشد برعکس آخرین دختر مردی دختر دوست بود و مادرش مراعات او را بیشتر از بقیه می کرد  که درس خوان و سر بزیر و کم حرف بود .اما خواهرهای بزرگتر نبودند بی اجازه در کوچه می رفتند و در خانه فراری از کار بودند و بابت اینها از مادر و برادر بزرگتر که مرد شدن را تمرین میکرد حسابی کتک می خوردند . مادرش هم از همه نساز تر و لجباز تر بود , نیمی از پول گوشت شام را پنهانی پس انداز می کرد با تنها خواهر شوهرش - که تنها فامیل شوهرش هم می شد - مدام قهر می کرد و آنقدر با شوهر ناشنوا بگو مگو می کردکه خودش هم سیلی می خورد و شش ماه به شش ماه با شوهر قهر بود . دختر در این میان تنها نظاره گر بود و برای خواهرهای سربهوا می ترسید , برای مادر یتیمش هم دل میسوزاند هم بیمناک بود. هیچ  نمی گفت و هیچ نمی خواست مگر شاید   عروسک سنگ صبوری که قصه دردهایی که در نوجوانی و جوانی کشیده بود را بشنود تا بجای دل خودش عروسک بترکد .زندگی در آن زمان برای همه سخت بود نوعی ظلم همگانی که اگر چه عدل نبود اما باعث نمی شد به همکلاسی و فامیل حسودی کند ولی فلاکتهای نوجوانیش داشت از شمار خارج می شد : اول خواهر بزرگتر در شانزده سالگی مطلقه شد , بعد خواهر باردارش در نوزده سالگی بیوه , آن یکی خواهر که از بیماری ساده ای که پزشکان آن زمان تشخیصش نمی داند هر روز چند بار تشنج می کرد و هشت سال در تخت اتاق بالایی بستری بود , وقتی برادر بزرگش را در تصادف از دست داد آرزوی خوشبتی که هیچ حتی یک روز شاد در آن خانه را از دلش به بیرون تف کرد . پس  حرف مادر را که مدام می گفت :" درس بخون که از این خراب شده خلاص شی " را هر روز چند بار برای خودش تکرار کرد و با این  شعار دانشگاه قبول شد . مادرش  در ذهنش مانند شاهزاده خانم بی مادری  بود که اسیر پدر شده  و او فکر آزادکردنش را داشت - گرچه پدر هم جز آبنبات و عروسکهای بنجلی که فقط به او می داد کاری به کارش نداشت , از این بابت درباره پدر هم نمی توانست تصمیم درستی در ذهنش بگیرد - دانشگاه اما درهایی را باز کرد که حتی نمی دانست وجود دارند مثلا به خرج دانشگاهی که بعداً درش انقلابی شد مسافرت و تهران گردی می رفتند در همین گردش ها بود که برق چشمهای پسر همکلاسیهایش عاشقش کرد آنقدر که مجنون وار با همه نداشته هایش ساخت - هنوزهم می سازد - و پسر را برای کسب اجازه پیش خانواده برد و آنها هم ندیده اجازه دادند .

چند سال بعدبا اینکه  هنوز در جنون عشقش می سوخت و در خانه ای نیمه کاره شان را با هیچ قصر و تجملی عوض نمی کرد هنوز دلش برای مادر یتیمش که در خانه پدر گیر افتاده می سوخت و تا می توانست سعی می کرد از راه دور هم که شده کمکش باشد , برایش سبزی خشک می کرد , حتی اگر خودشان هم نداشتند برایش گوشت و مرغ می گرفت با اینکه تلفن نداشت روزی چند بار از تلفن کوچه بالایی حال مادر را می پرسید , حتی نام بچه اولش را به نام مادربزرگ نداشته اش گذاشت . مادر که متوجه این لطف نشده بودطوبیِ قنداقی را نگاه کرد گفت : "خوب می تونستید اسمش را بگذاری طهورا , طهورا , طهورا" و نوه را بالا و پایین کرد .

پیوست : این رونوشت دوم یک داستانه که قبلا نوشتم و پاک کردم .البته این هم خیلی خام از آب درآمده ولی از قبلی به نظرم بهتره .