حلزونها و زئوس

بعد اذان , پیچهای امین الدوله یاد دلبری می افتند .غوغا می کنند انگار سعی دارند گل ندادنشون در طول سال را جبران می کنند , همین موقعها فواره ها باز می شه و بوی خاک نمخورده و اقاقیا هر آدمی رو به هوس عاشقی می اندازه و از اون طرف , حلزونها به هوای اینکه بارون میاد از خونه می خزند بیرون و زیر کفش ها له می شوند - خونه حلزون که رو پشتشه ؟-بماند . 

افسانه ها می گن هزاران سال پیش آدمها دوسر و چهار دست و چهار پا داشتند , دو سر با هم حرف می زدند و غمخوار هر کسی به خودش چسبیده بود تا اینکه دیگر فکر عبادت  خدایان رو هم فراموش کردند , گویا خدایان قهرشان گرفت و فکر می کنم زئوس بود که با برقی که فرستاد آدمها را به دو نیم تقسیم می کنه - هر کی با یک سر - و از اون زمان به گناه فراموشی خدایان, آدمها مجبورند که در زمین تنها زندگی کنند و به دنبال نیمه گمشده خودشون بگردند .

من اما آنچنان دنبال نیمه خودم نیستم - کرونا مجبورم کرد به فکر عافیت خود باشم - اگر کرونا هم نبود دلیل دیگری برای بی حرکتیم پیدا می کردم . حقیقتش را بگم خسته شدم از بس بهوای بوی پیچ امین الدوله و فصل تازه و روز تازه , به زندگی فرصت دادم دلم رو بشکونه . بیخیال نیمه گمشده .همین نیمه هنوز پر از کمبوده , پر از حسرت و نداشته هاست . اول و آخرش هم نیمه خوبی برای اونیکی نمی شه . پس موقع راه رفتن دست دراز می کنم و حلزونهای روی سنگفرش رو تو چمن می اندازم که له نشن . توی راه حرفهای همسایه های پررو که : چقدر چاق شدم ناراحتم نمی کند - پوستم کلفت شده , شاید - و بر می گردم به آشنایی آبی نفتی اتاقم  و به زئوس فکر می کنم که چه خدای تنگ نظری ترسیم شد.حلزون و پیچ  امین الدوله و اقاقیا را در خیالم به خدای بهتری می سپارم .

من بر عیله اینستا گرام

بغییر از یک ماه آخر , هر وقت خونه مامانبزرگ می رفتیم اول یک نیم ساعتی پیش آقاجون ناشنوای درویشم می شستیم , آقاجون بنا به هر چی - شاید سعی در ارشاد ما داشت - از عرفان می گفت , از قطبش آقای ذوالریاستین , از شاه نعمت الله ولی از آقا - که منظورش حضرت علی بود - بعد با دقت نگاه می کرد که شاید سوالهای عرفانی نداشته ما رو لب خونی کنه , ماه هم تابستان می پرسیدم : آب طالبی نمی خواهین ؟ زمستان می پرسیدیم : لبو می خورین ؟ آقا جون به همون یکم موهای برفی دست می کشید و آره یا نه می گفت . یکبار دست من رو گرفت و حسابی درد دل کرد - گویا خواب بد دیده بود - برخلاف همیشه تند تند حرف می زد و فکر کنم تو چشماش اشک بود - شاید - از خدا که همه جا هست , از این  همه ضریح و رواق و گنبد طلا گفت که همش بهانه است , که اونی که شفاعت می کنه جاش تو دل ه , که مردم چرا با پول می خوان امام رو بخرن , که بعضی کارا به بت پرستی شبیه تره تا تسلیم - نکته اینکه این حرفها حداقل مال پانزده سال پیشه و من خاطره درستی ازشون ندارم- حرفاش تمام شد و من انصافاً یادم نیست بعدش چی شد ؟

تا اینکه کرونا اومد و حتی خانه خدا را هم بستند و هیچی نشد .چون خدا مسلماً اونجا ننشسته بود و  همه می دونن گرچه گاهی یکطوری رفتار می کنند که انگار یادشون رفته - بماند , اماکن متبرک , حرم امام ها رو هم بستند و بعد از سالها گفتن مگه اون سنگ و خاک و ضریح طالا پرستیدنیه . فکر کنم از تلویزیون هم گفتند . خلاصه من فکر می کردم اگه آقاجون زنده بود شاید خوشحال می شد یا حتی فکر کردم کاشکی این درس رو یادمون نره .نمی دونم به هر حال من کی هستم که نظر بدم .

اینها بود تا حدود دوماه پیش به هوای دوستی پام رو جایی گذاشتم که گفته بودم  اگر کلاهم به زور بگیرند و پرت کنند  اونجا نمی رم .اینستا گرام .  گفتم دوری بزنم که دیدم بله .

پر از دخترکها که چه عرض کنم زنهایی فوقش پنج سال جوونتر از من , همه فک و گونه و دماغ عملی  , همه چند کیلو پروتز و فیلتر و فوتوشاپ و لنز . پسرها دماغ و لب عملی , ابروها برداشته .

راستش قیافه ها مهم نبود , سالهاست یک عده .... نمی دونم اینجورین و من هم کی هستم که قضاوت کنم . اما عجیب موج فالورها - به قول خودشون - بود. یک عده انسان شیدا که کارشون تحسین نتیجه کار همین دکترها و مژه و ناخون کار هاست - نگید اووه اینا خیلی وقته هستند , من تازه به قافله رسیدم - و سر کرده هاشون هم حداقل چهار میلیون دنبال کننده واقعی دارند که با ولع منتظر دیدن آخرین عکس یک عده ای هستند که با پول و طرفداری  خودشون پولدار و بی نهایت وقیح شدن . اول فکر می کردم این پدیده مختص یک گروه خاص آدمهاست وقتی سرسپردگی دوستان در کلاس زبان رو دیدم فهمیدم کار از کار گذشته .

بی نامی به آدمها اجازه می ده خود واقعیشون رو نشون بدن و خود واقعی جمعیت بزرگی از کشور در نظراتشون زیر عکس همین به اصطلاع اینفلواینسرها معلومه -   تاثیر: influence , تاثیر گذران اجتماعی : ترجمه جالبی نیست  -وجودهایی پر از عقده , نظرهای پر از فحش و آثار سالها تربیتهای جنسی غلط . نگید که اینستاگرام پر از صفحه های خوب و آموزنده است , معلومه که هست ولی صفحه ترازوی طرفداران  آنچنان به سمت هر چه دروغ و جلفی ست خم شده که بنظرم قبول وضع موجود بهتر از انکاره . قبله ها چرخیده , الگوها عوض شده و نه به سمت آگاهی , روشنی و صداقت بلکه درست برعکسش . الگوی نسل نوجوان این دوره , با تبلیغ دعا نویس و سایت شرط بندی پولهای میلیونی به جیب می زنند و با پول همین مردم نا آگاه فخر فروشی می کنند . 

و نه , این آن چه که من از شکستن بعضی از الگوهای غلط می خواستم نیست . ولی من کی هستم که نظر بدم .اما وقتی به آقاجونم فکر می کنم بیشتر وقتها خوشحالم که نیست که ما رو نمی بینه .

پیوست: تا حالا اینقدر از نوشته خودم بدم نیومده بود .خواستی ننویسی .والا.

صدای دریا

باد از پنجره میاد تو و لای در بازه ولی محکم می خوره به دیوار راهرو , انگار سرش درد گرفته باشه هو می کشه و  اینبار آرامتر می پیچه توحال تا صدای مادرم در بیاد که پنجره رو ببندید همه جا خاک شد . باد اما بین درختها صدی موج می ده , اشتباه نکنین می دونم دریای شمال نیست , بوی نم و نمک نمیاد ولی همین  صدا کافیه تا نوستالژی باشه . خاطره ده ها شب ,  تنها , کفش ها توی دست و راه رفتن توی شنها . و چقدر عجیبه اون شبها به سمت دریاکنار می روندم و دختر پسرهای جوون را می دیدم که از من خوشبخت ترند . همه لباسهای قشنگ پوشیدن و دخترها یه کاری با موهاشون کردن که مثل  مال من در هوا وز نکرده ,همه دوتایی یا جمعی می رن دریاکنار به ویلاهای چند میلیادری و مهمونی های تا صبح . شیطان روی شونه ام کیف می کنه از کرونا که اونها رو هم خونه نشین کرد ولی فرشته روی شونه ام با سکوتش این تنهایی زننده رو بیادم میاندازه و اینکه من بجای آرزوی ویلای میلیاردی فقط و فقط می خواستم تنها نباشم . 

مثل اون شب آخر توی کشور دیگه کنار یک دریای دیگه زیر ماه  که شاهد همه چیز بود و من بازهم تنها بودم .شاید تاوان همه دفعه هایه که می خواستم تنها باشم و بقیه را از کنارم تاروندم را دادم  , شاید ولی چه کنم برای خیلی مزخرفات پیرم  . شاید هم من آرزوی مهمونیهای تا صبح را نداشتم و فقط می خواستم  تنهایی کفش به دستی دم دریا اینبار با یاری  قسمت می شد ولی اگه اینطور بود چرا این همه سال بعد از " او " به احدی اجازه نزدیک شدن ندادم .این همه تناقض در رفتار شاید دلیلش این باشه که من نمی خواستم و نمی خواهم این ماه و دریا را با کسی قسمت کنم . شاید دلیل بغض هر شب من در اون خانه کوچک دم دریا همین طبیعت یک بام و دو هوا خواستن منه . 

سئوال اینه که کی من رو اینطوری منزوی و گوشه نشین کرد .می دانم .

 پازلم طرح درست را می گیره ., جدول حل کرده رو پرت می کنم یه گوشه و پنجره را می بندم و صدای دریا را خفه  می کنم .