متشکرم

امشب شکر گزارم . انصافا هم جای این نوشته مدتهاست که خالی  بود .از ناله بیزارم و می بینم بیشتر نوشته هام پر از شکایت  و ناله است , بگذریم .

شکر گذارم برای پدر و مادرم . نه اینکه فکر کنید فرشته اند . از هر کی که با تقدس نمایی والدین سعی در جلب توجه دارد بیزارم . پدر و مادر من دو تا آدم هستند که   اتفاقا از نظر اخلاقی شباهتهایی به من هم دارند   , عاشق هم شدند که مثل من که  زمانی  عاشق شدم , ازدواج کردند که قسمت من نشد و مثل همه اطرافیان بعد از چند وقت بچه دار شدند و ما - من و خواهرم - را بزرگ کردند . اتفاقا خیلی اشتباه هم در تربیت ما داشتند , خیلی از اصول ساده فرزندداری را رعایت نکردند , نمونه اش دو تا فرزند را بجای خواهر , رقیب خونی هم بار آوردند . الگوهای ساده رفتار در اجتماع را یاد ما نداند, تا حدی در احساسات خودشون غرق بودن که مثلا افسردگی من و خلقی بودن خواهر را تا سالها ندیدند . اما دیکته ننوشته است که غلط ندارد . گفتم که فرشته نیستند , خطا داشتند ولی نه به عمد . 

شاکرم از پدر و مادری که فرق تعصب را با جهل می فهمیدند . از اینکه خانه اینقدر امن بود که در هیچ سنی گول زندگی بهتر را با غریبه نخوردیم . شاکرم که اگر هم گول می خوردیم باز هم سرشکسته بر می گشتیم , که می دانستیم اینقدر بخشنده هستند که اشتباه ما را همان که هست ببینند اشتباه , نه فاجعه بشری - و شاکرم هم هستم که هیچوقت اصولا گول نخوردیم - از پدر که دستاش چندین لایه  پینه بسته و همیشه نان زحمتمش را پای سفره آورده شاکرم . از مادر شاکرم که اینقدر قانع بود و قناعت را یادمان داد که  تا این سن حسرت زندگی احدی را نخوردیم . بابت همه کتابهایی که پدر قبل از خواب می خواند شاکرم . بابت مادرم که گرچه کار بیرون نداشت ولی وقت نیاز بلد بود , شهرداری و شورای حل اختلاف و پلیس برود و حقمان را بگیرد . از بابت همه ماشالله گفتن های مادرم وقتی صبح از خواب بیدار می شوم و من را می بیند شاکرم .شاکرم  از پدر که حتی با طعنه هم که شده ما را کتاب خوان کرد , از اینکه با سر بالا  اجازه داد من هم در کارگاهش کنار کارگرانی که همه مرد بودند کار کنم .

از طبع بلند و نگاه انسانی پدر و مادر شاکرم . شاکرم از صرفجویی های مادر و ماه به ماه کمکش به خانواده هایی که بضاعت کمتری داشتند .

بیشتر از همه برای  نگاهشان به ما به چشم فرزندانشان- نه نوعی  دارایی  , نه برآورنده های آرزوهای بر آب شده خودشان , نه وسیله ای که به درد روزهای پیری می خورد یا وظیفه سر بلند کردن  آنها در فامیل را دارند و نه ادامه دهنده نامشان - شاکر  هستم . 

شاکرم که هنوز در این سن من را هنوز فرزند خود می دانند بدون توقع و چشم داشت .شاکرم که گرچه انتخابهای گهگاه  غلط ما را به واسطه تجربه می دیدند اما هیچ وقت خانه را قفسی نکردند که درش بی تجربه اشتباه بزرگ شویم و همیشه بعد از اشتباه هر دو می دانستیم که خانه امن و پدر و مادر بخشنده اند .

شاکرم که برای همین ها بود که هیچوقت در زندگی اشتباهات فاحش و خانه برانداز نکردیم نه برای اینکه عاقل بودیم برای اینکه پدر و مادر هر چه در توانشان بود کردند که عاقلانه تصمیم بگیریم . 

شاید بیشتر از همه شاکرم که نهایت تلاش را کردند که ما را نه به /برای حرف مردم , بلکه برای خوشبختی خودمان بزرگمان کردند . 

اگر راه خطا نرفتیم , اگر  پاک و  با ادب  بودیم و استقلال فکری داشتیم و چشممان همیشه سیر بود برای تربیت پدر و مادری بود که اگر چه فرشته نیستند ولی هر آنچه در توانشان بود انجام دادند که بهترینها را برای خودمان و نه خودشان انجام دهند .

بیست , سی , چهل

چند وقت پیش یک نوشته ای به اسم " عیدی که عید نیست "نوشتم  . آن شب مثل امشب  حالم بد بود .  آنشب پر بودم از تنفر از مردم - یک گروه خاصی - شاید هم مردم به طور کلی . امشب این تنفر پیکانش  به سمت خودم نشانه رفته. یا چیزی که نماینده اش هستم . یک زن مجردِ بیکار چهل ساله . 

مجردی و زن بودن کنار هم خیلی بار معنایی دارند. این موضوع شاید برای خانوما روشن تر باشد  . چون دختر مجرد هم داریم - من یک زمانی بودم - که حدود سنیش را با دقت نمی دانم ولی از هجده - یا هیجده یا هیژده  , نمی دونم کدوم یکی - شروع می شودو شاید تا سی سال ادامه پیدا کند . در این فاصله مجرد بودن در خودش هم یک رمز و رازی دارد هم لوندی - لغت بهتری بیادم نیومد - رمز و رازش در اینکه پشت این تجرد پر از سوالهای مختلفه : شاید فکر تحصیله , کار خوب داره وقت انتخاب نداره , شاید با یکی دوسته و قراره ازدواج گذاشتن , شاید شخص مورد نظرش - بقول امروزیها کِیس مورد نظرش رو پیدا نکرده- , شاید یکی رو می خواد و خانواده اش مخالفن و الی آخر . 

لوندیش به خواستنی بودن دختردر این سنها برمی گرده . در هیچ فامیلی نیست که  هنگام انتخاب  زن زندگی برای یکی از پسرها ,دختری با این مشخصات نباشد . اینطوری بدون در نظر گرفتن وجنات و سکنات دختر مورد نظر به نوعی خواستنی می شه . اصولا وقتی  صحبت دختری در سن بیست یک و بیست و دو در جمعی مطرح می شود افکار ناخودآگاه تصویری از دختری زیبا و جوان  و خواستنی را به تصویر می کشند , این البته جنبه روانشناختی دارد , چون این سنها بهترین وقت برای بچه دار شدن محسوب می شود و مادرهای پسر دار و آقایون - به امید خدا مجرد  - ناخوآگاه به سمت یکی از اولین کارکردهایی که ما با  حیوانات شریکیم  می رود یعنی تولید مثل و ایجاد اطمینان از ادامه بقای خود در شکل بچه ها .

سی سالگی یکی از جذابترین سنهای دخترها و زنهاست . درست قدم گذاشتن روی مرز میان دختر و زن . یکی از ابزاریترین نگاهها به  زن سی ساله  این است که حکم میوه کاملا رسیده را دارد . که یک عمر را صرف جذاب شدن و لوندی کرده - حتی اگر در واقعیت اصلا اینطور نباشه - سی سالگی یعنی بلوغ زیبایی های دخترانه با چاشنی جذابیت غیر قابل انکار زنانه . شاید برای همین است  که همگی حداقل اسم کتاب " زن سی ساله " را شنیده ایم , اگر چه بیشتر ما - از جمله خود من - اصل کتاب را نخوانده ایم . سی سالگی امید باروری در کنار زندگی پر از جذابیت های زنانه و خلاصی از بی دست و پایی های بیست سالها را می دهد . و سوال هوس برانگیز دختر یا زن ؟

اما در چهل سالگی . در چهل سالگی باید مدتها قبل تکلیف تجدرت معلوم می شد . خیلی وقت پیش بچه ای - یا چند تا - به نشانه طبیعت زاینده ات ,تحویل شوهر و جامعه می دادی .چرا ؟ چون این چیزی است که از تو طلب می شود - این را بهتر از همه می دانم - دیگر امید ادامه بقا در تو نیست - یا اگر هم هست خیلی کم و برای بسیاری به امتحانش نمی ارزد - تمامی لوندی و جذابیتی که زنان را گاهی تا سی پنج سالگی هم خواستنی می کند بیشتر به ادا و عشوه جلوی آینه می ماند , خریداری ندارد جز خودت . چون تمامی کارکردت را به عنوان یک زن ازدست داده ای : زن بدون بچه یا بدون آرزوی بچه مثل حوضچه کوچکی است که در تابستان جای قرار دادن پاها  هم در آن نیست . و من بهتر از همه می دانم که چه نگاه خشن و بی انصافی ست ولی واقعیت دارد .

و اما کار , حالا زن نه آدمی را در نظر بگیرید که در این سالها به هر در و دیواری کوفته و اتفاقاً سالها هم کارمند یا کارگر یا به نوعی عضوی فعال در اجتماع بوده و حالا به دلایلی - نکته این است که این دلایل برای احدی مهم نیست - بیکار شده و فرض هم کنید که از بد روزگار نه رابطی  در اداره یا کارگاهی دارد نه طبیعتی که در اصطلاح جامعه ما بهش گرگ می گویند و کنار همه اینها فرض کنید که هنگام تربیت فرد مورد نظر , بیکاری جزو هفت گناه کبیره در ذهنش مرتب  تکرار شده است .همه اینها را جمع کنید و به من می رسید که با داشتن بعضی مدارک و توانایی ها و سابقه ها و البته زیبایی که هنوز کف زمان آن را نشسته در اتاقی آبی نفتی محصور شده.

و حق بدهید که در این شب عید روزه داران رمضان منکه یک بار هم روزه نگرفته ام , حسی بین غم و از خود بیزاری داشته باشم - لازم به ذکر است که همین امروز به خاطر سنم از کار فروشندگی هم منع شدم , بماند - .

به گذشته فکر می کنم و دلایلی که من را به امروز کشاند و در بخش کوچکی از مغزم که منطق حکم می کند می دانم که آینده - اگر نخواهم - اینطور نخواهد ماند , ولی امشب خودم را به غم سپرده ام که خودمانی و آشناست و مانند بقیه بیخبر من را ترک نمی کند .

پیوست : همسایه ای داریم که آقایی مجرد است با صورتی ساده و روشن   - نمی دانم چطور تصویرش کنم - ولی هر بار که دیدنش مثل خواندن یک شعر خوب یا شنیدن یک آهنگ دوستاشتنی قدیمی است , قضیه علاقمندی یا غیره نیست ولی جایی در ناخودآگاهم وقتی می بینمش یاد اتفاقهای خوب بچگی می افتم , دیروز دیدمش و ای کاش امروز هم .

پیوست دوم : این پیوست را باید اول نوشته می گذاشتم و همه را خبر دار می کردم که نوشته زیر پر از ناله است .

تو و من

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود     گفتا چه توان کرد چو تقدیر چنین بود

 اگر تو گذشته غرقم برای اینکه حالی ندارم . می دونم .اما , اما من , من ِبیکار میانسال ,منِ بی زبون و ترسو ,  این منِ حسود تنها , از آسمون نیومد . ده سال سابقه کاری فقط توی یک رشته  که هر روزش  نه آینده داشت نه سابقه نه حتی همکار- فقط به عشق خود کار -  و حالا بی کاری هم چاشنیش شده .چه دروازه امیدی می بینم جز شوری اشکها که توهم  بهتر شدن می دن و یک کیسه دوا.

همه می گن اشتباه بود .که "ما" غلط بود . انگار با پس زدنت می شد جلوی قسمت را گرفت که تو را توی راه من می گذاشت , بعد یک زنگ تفریح می داد که خوب دلتنگ شم و بعد دوباره توی خیابون و پاساژ و مغازه ببینمت . چند دفعه این کار رو کردم , چند بار تو جنون جوانی خودِ خامم دست و پام بیشتر لرزید , بیشتر این ما رو خواستم و آخرش به کجا ختم شد . حالا کجایی؟

عزیزم کجایی که منو ببینی ؟ اون روزها  که مرتب از بدی کانادا و سردیش و افسردگی فامیلتون حرف می زدی و  سعی می کردی قانعم کنی , فکرشم می کردی که داغی  هوای اینجا پژمرده ام کنه اینطور ؟ این آینده نا معین , این نسخه بی توجهی که همه عزیزانم در برخورد با من پیچیدن , این بی هنری , این هنر داشتن و ترس از ارائه اش - حتی به خودم - منو پلاسوند . عزیزم کجایی که انگشتای منو ببینی و دلت برای خشن شدنشون بگیره ؟ پس  تو که حرف عشقی بلد نبودی چرا گفتی بی تو معتاد می شم . تو که دوستت دارم تو فرهنگ لغاتت نبود چرا جوری نگام کردی که دنیاتم . 

گفتم که بسی خط خطا برتو کشیدند     گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

چقدر  تاوان برای یک دوست داشتن ؟ چند تا حلقه آتشی که برای اثبات یک رابطه مثل حیوانات سیرک ازش پریدیم ؟ اون چه زندگی یک زوج رو می پاشوند آخر هفته ای بود که زندگی برامون تو کوره گذاشته بود .چقدر اشک؟ چقدر دعوا ؟ برای اثبات ما چند تا بخیه خوردی ؟ اصلا مگه ما کی بودیم که عاقبت و آخرت تصمیم گرفت اونطوری به روان ما تجاوز کنه ؟اون زندگی متواضع و ساکت و بی ادعا خار تو چشم کی بود ؟

این جدایی نه تقصیر منه , نه تو . اگه بود , اگه تقصیر  تو بود شاید من هم مثل همه احمقهای دور و ورم اولین پسری رو که می دیدم   , اختاپوس وار می چسبیدم بهش و تا دم سفره عقد می بردمش و می دونم که مثل کولیها همون عقد رو هم بهم می زدم . چرا؟  چون همه دلم اون اناری بود که توی دی ماه سالها پیش تو دستت له کردی و مثل خوناشام آب انار / خون من را نوشیدی .اگه مقصر جدایی بودم می گفتم خوب این کار و اون کارو کرد و دیگه نمی تونستم ببخشمش , ولی تو که همه کار کردی و من بازم باهات موندم . لعنت . لعنت به کسانی که من رو اینقدر رام و قانع بار آوردند . یکی از اونا تو بودی . ولی عیبی نداشت چون موهای فرفریت نرم و تابدار و قالب انگشتهای من بود و صدات - وقتی داد نمی زدی - از هر شرابی تلخ تر و گیرا تر .می دونستی  اگه موقعی که آروم حرف می زدی هر حرفت رو  باور می کردم ؟ می دونم می دونستی . پس چی شد ؟ من ازت خواستم جدا بشیم تو چرا برای من نجنگیدی ؟ من ناچار بودم . من داشتم تجسم بد شانسیم رو بعد از اون همه سال می دیدم تو چرا راحت کنار اومدی ؟ستایشگر غرورت بودم اما نگفتم که بهم ثابت کن . عزیزم من همه راهها رو بسته دیدم تو چرا مثل همیشه با چند دندون و ناخونهای خونی راه دیگه ی نساختی ؟من الان بدم , اون موقع با تو که خوب بودم . خدایی حتی می تونی بگی چی کم داشتم ؟

گفتم که چرا مهر تو ای ماه بچرخید    گفتا که فلک با من بد مهر به کین بود

دلم سنگ شد , اولین باری که یک پسر بهم زنگ زد و تو نبودی و من مثل گنگها اسم تو را آوردم . چرا ؟چرا فکر می کردم که عاقبتون ختم به خیر می شه ؟ , وقتی  خیلی زودتر از اینها دیده بودم که زندگی با یک سیلی نئشه های عشق و خیال پردازای آینده رو سر حال میاره ؛ غرور. فکر می کردم چون اینقدر دارم که در معرض حسادت نزدیکانم  باشم  پس تو رو هم می تونم مثل راز شخصی خودم همیشه داشته باشم . ولی خوب قسمت چیز دیگه ای بود . خبر نداری , ولی من هم با قسمت و عاقبت همنطور تا کردم که بشاید . کم برام دون نپاشیدن , کم زندگی های - بظاهر- رویایی مثل سفارش کفش از اینترنت  بهم عرضه نشد . زیاد بودند کسانی که آرزوشون یک شب همصحبتی بود که مثلا مجابم کنن . یادتکه تو جوونی از بر رو و سر زبون  کم نداشتم , اما منم جواب دنیا رو همجور دادم که شایسته ش بود . اگه عشق کوچیک و بی آزار ما خارِ تو چشم قسمت و فلکه, من هیچ عشق دیگه ای رو خواهان نیستم . این شد که این طوری شد . که تنها شدم . که کم کم از سایه خودم هم ترسیدم .

تو چی ؟ عشق مو فرفری   سالهای جوونی من . تو بلاخره ازدواج کردی ؟ بلاخره سرسامون گرفتی ؟ به حق خدایی که قبولش داری آرزوی خوشبختی و دوجین بچه مو فرفری برات می کنم .شاید بی من خوشبختری . حتما همینطوره .