شاید بیشتر از همه خودم مقصر باشم . الان چند هفته است که حالم خوبه , زیادی خوبه . نه اینکه مَنیک وار ولی اینقدر که انتظار یک همچین شبی را می کشیدم . شاید بخاطر قرصها باشه که سر وقت نخوردم . تعطیلی باشگاه هم خیلی تاثیر داره می دونم . سعی کردم با پیاده روی درستش کنم . سعی کردم با نوشتن , با هر چی . ولی می دونستم , یقین داشتم که امشب میاد . افسردگی مثل پتوی زبر منو لحاف پیچ می کنه من باید بین اشکها تایپ کنم که سخته - تو این فاصله وسواس به درست تایپ کردن هم دارم - اه . لعنت و لعنت و لعنت به من . می دونستم می دونستم که امشب میاد و من فقط می تونم in your world گروه muse یا the void را گوش کنم ولی کل هفته دلم را با آهنگ هندی های قدیمی خوش کردم . اوه لعنت به من . که می دونم تقاص اشتباهات یک عمر پیش را هنوز پس ندادم ولی وقتی حالم خوبه حواسم دلم را راحت به خوشی های کوچولو ی بی ارزشی که هر کسی از برابرش راحت رد می شه پرت می کنم . اوه فقط تنها آرزوم اینکه گریه امشب دنباله دار نباشه فردا حالم بهتر شه . باید بشه . گریه همیشه آدمو سبک می کنه . بغیر از من بی مغز .هر دفعه این اتفاق میافته فکر کردم فرار کردم , آزاد شدم , زندگی این یک بار را راه میاد ولی نمی یاد , نمی شه .نیست . همه رندگی این سالهای من فعل منفیه .اگه اگه اگه . در اگر نتوان نشست . اگه این رو خوندین یکم با بقیه . لعنت . من از هیچکس هیچکس و هرگز چیزی نمی خوام .نه ترحم . نه محبت .نه همذات پنداری . نه هیچی . تا الان اشک داشتم از الان به بعدش هم خوام داشت . مراقب خودتون و خانوادتون باشید . بعضی وقتها بیشتر از اونی که فکر می کنید بهتون نیاز دارند . این نوشته رو فقط برای این میزارم که مثل گذشته اگه بهتر شدم لعنت مریضیم یادم نره اشباهام بدونم که اشتباهام تو دفتر هیچچ احدی بخشیده نشده . من وقت نمی خوام . من یک خواب می خوام که از زندگی بهتر باشه
یک روز شاید هم یک شب , او می آید و من را می برد به خانه ای که با غبارهای کهکشانی و زمان ؛ بین غولهای سرخ ساخته .و من با صدای دلفین ها و نهنگهای عنبر می رقصم و عروس می شوم . شب عروسی بین لبهایی که بوسیدن را فراموش کرده نام او را عبادت می کنم . نامی که با این زبان و این دهان قابل ادا کردن نیست .
آن شب اجازه دارم این پوسته میرا و بسته را بکَنم بالهای جوانم که از جنس نور و شکوه است را باز کنم و او را نه با این چشمای تنگ و کوچک بلکه با چشم روحم ببینم . پوسته و ظرف انسانیش شبیه به عشق است با دیدنیش تمام عشاقم و تمام زمزمه های تبدار عشقهای زمینی را بیاد میاورم و وقتی از آن بیرون می آید شبیه چهره حقیقی من است فقط عظیم تر و عمیقتر .
ما بین سفید چاله ها و با صدای تپش هستی عشق ورزی می کنیم .تک تک آنچه من هستم و هرچه او هست در هم می پیچد , خود را متلاشی می کنیم و بین تکه های خوداوج می گیریم , آنقدر که نوک بالهایمان به بهشت می ساید و فرشتگان به گناه حسادت رانده می شوند . بعد باهم سقوط می کنیم تا تمامی شیاطین برزخ یگانگی ما را بینند . زمان نیست و من و او هم نیستیم . دوباره بین ستارگانی برمی گردیم که یکی شدن ما با ضربان خود جشن می گیرند . ولی قبل از اینکه این وجود واحد ابدی شود و برای همیشه در هم محو شویم دوباره از هم جدا می شویم اما اینبار آنچه که از من بوده بالاهای او را جوانتر کرده و آنچه از او بوده مرا گود و بزرگتر .
در زمین اما , در زمین هیچ چشمی عامی یارای دیدن صورت حقیقی ما را ندارد . فقط شاید ازلای پنجره ای , زیر نعره آسمان و تکاپوی باران دو هیکل گنگ را بینند که همدیگر را می بوسند , آنها پلک می زنند و این تصویر هم ازشان دزدیده می شود .
با اینکه همه توصیه های ایمنی را رعایت می کنم , اصلاً و ابداً از کرونا نمی ترسم - برای پدر و مادر نگرانم , بیشتر پدر چون بسیار سهل انگاره - ولی یک حس قطعیتی مجازی بهم می گه که هیچ وقت کرونا نمی گیرم - دوباره منظورم این نیست که صبح تا شب مثل گربه به همه چیز دست می زنم یا تو صورت مردم عطسه می کنم - اما تمام آموزشهایی که از فیلمهای تخیلی از حمله زامبیها گرفته تا اپیدمی هایی که کلا از یک شهر یک گروه نجات یافته بیشتر باقی نمی گذاره , من رو مطمئن کرده که مریض نمی شم - الان می گید اونها فیلمه ولی صبر کنید تا بگم چرا - چون من شخص خاصی نیستم , بیکارم , دوستی ندارم , بیرون نمی رم , نه دل به احدی دادم نه دلی را ربودم -دلم به باشگاه خوش بود که اونجا هم بسته شد-
, مطمئن هستم امسال حتی اگه کل دنیا رو هم کرونا شخم بزنه در دوره آخرزمانی زنده هستیم و مثل سوسک با همه چیز انطباق پیدا می کنیم و باز هم تنها به حیاتمون ادامه می دیم . امثال من دلشون برای آغوشهای طولانی دوستان و دوره همیهای شبانه و رستوران و کافه تنگ نمی شه چون قبلش هم کنج یک اتاق با یک لپ تاپ دلخوش بودیم الان هم وسوسه حالا این یکدفعه بریم بیرون و چیزی نمی شه گولمون نمی زنه .
امثال من خوب بلدنیستند زندگی کنند ولی در زنده موندن بی هدف حریف ندارن .
تنها دلتنگی من بوسه ی پدر به فرق سرم بعد از سال تحویله که از الان هم جای خالیش رو احساس می کنم - هر چند که بعید می دونم پدر لجباز من بخواهد این تنها بوسه سالیانه من رو ازم بگیره - من زنده می مونم نه برای اینکه دست فرشته های خدا حامی منند برعکس برای اینکه حتی اونهام بهم سر نمی زنند.
پیوست : الان دوباره خوندم دیدم چقدر ناله کردم , والا اصلاً قصد من این نبود . یک خاطره شاد می نویسم بعداً از دلتون در بیاد .
پیوست دوم : آهنگ کوچه گروه زدبازی تو سرم رژه می ره .