-
کارگاه : داخلی
جمعه 30 خرداد 1399 01:06
صبحها جهنم رو قورت می دی و از رختخواب میای بیرون . یک روز دیگه , برای همه همینطوره , نه برای دوستات نیست با دفترهای شیکشون داخل شهر , با شوهر هایی که اکثرا هم رشته اند و مناقصه می بندند و ماموریت می رند و احتمال نود در صد این اضافه وزن رو هم ندارند پس به اون شلواره نگاه هم نکن . یاد تمام صفتهایی که روی خودت گذاشتی...
-
به گلی با هزاران اسم
چهارشنبه 21 خرداد 1399 00:26
امروز از اون روزهای بد بود. از اونها که بزور دوا و داغون کردن کبد گریه ها بند اومد -راستش اشکی دیگه در کار نبود فقط یک صداهای شرم آوری از خرخرم در میومد -اینها را نمی گم چون دنبال همدردی یا جلب توجه و از این مزخرفات باشم . اینها را برای یک من دیگه می نویسم . یکی که باخته , مثل من , البته من لقب بازنده رو با افتخار...
-
باز گشت به کارگاه : برداشت اول
چهارشنبه 14 خرداد 1399 04:08
بلاخره دوباره رفتم سرکار . البته به همین راحتی نیست ,کلی جریان داره . من سالها با پدرم در کارگاه نجاریش - ما اصلاحا MDF کاریم - مشغول بودم . سه سال پیش بگو و مگویی بین ما شد که الان فهمیدم تو خیلی خانواده ها سلام احوال پرسی بود . بعد از اون من دیگه سر کار نرفتم و برای شغل معلمی شروع به درس خواندن کردم اما , مثل خیلی...
-
متشکرم
جمعه 9 خرداد 1399 02:35
امشب شکر گزارم . انصافا هم جای این نوشته مدتهاست که خالی بود .از ناله بیزارم و می بینم بیشتر نوشته هام پر از شکایت و ناله است , بگذریم . شکر گذارم برای پدر و مادرم . نه اینکه فکر کنید فرشته اند . از هر کی که با تقدس نمایی والدین سعی در جلب توجه دارد بیزارم . پدر و مادر من دو تا آدم هستند که اتفاقا از نظر اخلاقی...
-
بیست , سی , چهل
شنبه 3 خرداد 1399 21:45
چند وقت پیش یک نوشته ای به اسم " عیدی که عید نیست "نوشتم . آن شب مثل امشب حالم بد بود . آنشب پر بودم از تنفر از مردم - یک گروه خاصی - شاید هم مردم به طور کلی . امشب این تنفر پیکانش به سمت خودم نشانه رفته. یا چیزی که نماینده اش هستم . یک زن مجردِ بیکار چهل ساله . مجردی و زن بودن کنار هم خیلی بار معنایی دارند....
-
تو و من
سهشنبه 30 اردیبهشت 1399 09:02
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود گفتا چه توان کرد چو تقدیر چنین بود اگر تو گذشته غرقم برای اینکه حالی ندارم . می دونم .اما , اما من , من ِبیکار میانسال ,منِ بی زبون و ترسو , این منِ حسود تنها , از آسمون نیومد . ده سال سابقه کاری فقط توی یک رشته که هر روزش نه آینده داشت نه سابقه نه حتی همکار- فقط به عشق خود کار - و...
-
حلزونها و زئوس
دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 22:25
بعد اذان , پیچهای امین الدوله یاد دلبری می افتند .غوغا می کنند انگار سعی دارند گل ندادنشون در طول سال را جبران می کنند , همین موقعها فواره ها باز می شه و بوی خاک نمخورده و اقاقیا هر آدمی رو به هوس عاشقی می اندازه و از اون طرف , حلزونها به هوای اینکه بارون میاد از خونه می خزند بیرون و زیر کفش ها له می شوند - خونه حلزون...
-
من بر عیله اینستا گرام
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1399 21:53
بغییر از یک ماه آخر , هر وقت خونه مامانبزرگ می رفتیم اول یک نیم ساعتی پیش آقاجون ناشنوای درویشم می شستیم , آقاجون بنا به هر چی - شاید سعی در ارشاد ما داشت - از عرفان می گفت , از قطبش آقای ذوالریاستین , از شاه نعمت الله ولی از آقا - که منظورش حضرت علی بود - بعد با دقت نگاه می کرد که شاید سوالهای عرفانی نداشته ما رو لب...
-
صدای دریا
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 22:47
باد از پنجره میاد تو و لای در بازه ولی محکم می خوره به دیوار راهرو , انگار سرش درد گرفته باشه هو می کشه و اینبار آرامتر می پیچه توحال تا صدای مادرم در بیاد که پنجره رو ببندید همه جا خاک شد . باد اما بین درختها صدی موج می ده , اشتباه نکنین می دونم دریای شمال نیست , بوی نم و نمک نمیاد ولی همین صدا کافیه تا نوستالژی باشه...
-
بی خبری
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 02:28
نگرانم . منتظر یک خبر بد مثل زلزله ام ولی این زلزله خصوصیه . شخصیه .مجازی نیست . چطور بنویسم که برام , بماند . این یک پست کوتاه از آدمیه که فکر بدترینها رو می کنه وقتی ممکنه اصلا چیز مهمی در کار نباشه . به این می گن بیخبری . یک بازیه که خودت و قست یاغی مغزت بر علیه هم انجام می دین . تو هی به خودت امیدواری می دی می گی...
-
خبر
سهشنبه 16 اردیبهشت 1399 22:12
اتفاقها لازم نیست بزرگ و پر از شخصیات های خوب و بد باشه که خبر ساز بشه . خبر می تونه داستان شکستن یک دل با یک حرف ساده و حتی بی غرض باشه , به هیچ جا هم بر نمی خوره و بغیر از صاحب دل احدی خبر دار نمی شه . می شه یه تلفن ساده باشه بین دو تا دوست با این تفاوت که یکی از دو طرف اصلا خبر نداره چقدر همین یک تماس نیم ساعته,...
-
دختر کوچک
جمعه 12 اردیبهشت 1399 05:17
بارزترین صفت برای تعریفش ترس است .دختر حتی در ترس زاده شد وقتی مادرش بی موقع سر زا رفت و قابله بالای سرش خواهر هفت ساله خودش بود . تنها خاطراتی که از آن خانه دارد همه پوشیده در ترسی قیر مانند و از جنس جیغهای نکشیده خودش است . نه اینکه در خانه احدی دست به رویش بلند کرده باشد برعکس آخرین دختر مردی دختر دوست بود و مادرش...
-
گربه گم شده
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1399 03:43
غروب بارون می یامد نه از اون شلاقی ها که موش آب کشیده بشم , آروم با دونه های تمیز و کوچیک که می شد یکساعت زیرش راه رفت و خیس نشد , پس همین کار رو کردم . فکرهام در بین راه ماشیهای بی هدفی بودند که لحظه ای توجهم را جلب می کردند و بعد درتاریکی یکی دیگه جاشون را می گرفت .به ماشینی که پدر سوارش بود سعی می کردم نگاه نکنم ,...
-
من از نسل دیروز می ترسم
سهشنبه 9 اردیبهشت 1399 06:27
مشغول جمع کردن استخوانهای دایناسورهای کف اتاقم بودم بلکه بتونم به کف اتاق - در هر منطقه ای - دست پیدا کنم که بین روزنامه هایی که برای اتوی موم نقاشیهام ذخیره کردم چشمم به آقای بهمن فرمان آرا با تیتر زیریش به این ترتیب :" من گاهی از نسل امروز می ترسم " افتاد . متاسفانه صفحه مصاحبه با ایشون را پیدا نکردم و...
-
حسود هرگز نیاسود
دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 02:05
من حسودم ؟ خیلی . ولی دلیل داره . آدمها حسود یا دروغگو یا بدذات بدنیا نمی یان . اینطوری بارشون میارن . انصافاً تا وقتی که اختیارم دست پدر مادر بود یعنی هیجده سالگی آنقدر حسود نبودم . یعنی تنها مورد حسودیم خواهر کوچیکه بودکه از شر مندگیش در میومدم .می دونید , زندگی راحت بود - یا من اینطوری فکر می کردم - همه چیز قانون...
-
و چیز نماند جز شرمندگی
پنجشنبه 4 اردیبهشت 1399 05:10
بیماری از هر نوعش به نظرم بزرگترین مشکل آدمیه . سلامتی- که این روزها خیلی هم در خطره -وقتی به هر دلیلی از بین بره حتی با صرف هزینه زیاد و داشتن دکتر آشنا عذاب واقعیه . ما معمولا برای حل این نوع مشکلات سراغ متخصصش می رویم , البته منظورم متخصصینی که به روغن بنفشه اعتقاد دارند, نیست . حالا اگر برای مثلا درمان دیابت راه...
-
دوست
یکشنبه 31 فروردین 1399 22:10
هر اسمی می توانم رویش بگذارم جز اسم خودش را . صورتش درست مثل من بود ولی چشمهای عسلی میشیش زیباترش کرده بود . از چهارم دبستان با هم به خانه بر می گشتیم و در دوره راهنمایی از هم جدا نمی شدیم . صبحها من دنبالش می رفتم و بخاطر صورت خواب آلود و درهمش یک آبنبات قهوه ازم می گرفت .وقتی سرحال می آمد در طول راه برای هم...
-
مورفیوس و تختی از گلهای خشخاش
جمعه 29 فروردین 1399 01:23
در بهترین زمان می نویسم زمانی که اگر سرم را به دیوار تکیه بدم خواب راحت مرا می برد گاهی وقتها فکر می کنم معتادها هم ممکنه مثل من دنبال همین رویا در بیداری باشند . فکرش مرا یاد افسانه مورفیوس میاندازد: ایزد رویای یونانی ها . از بین همه خدایان و ایزد بانو ها مورفیوس نسبت به بقیه شخصیتی جذاب دارد . یکی مورفیوس و یکی...
-
خواهر بزرگ
جمعه 22 فروردین 1399 06:19
او دختر اول و فرزند دوم خانواده شش نفری بود . از آنجا که مادر پس از او به زاییدن بچه های دیگر و تنفر از پدر مشغول بود , هیچ وقت کودکی نکرد . یا باید مواظب کوچکتر ها بودکه لباسهایشان را پاره نکنند که داد مادر بلند شود یا مواظب سهم گوشت پدر باشد ؛ چون مادر نصفش را پنهانی پس انداز کرده , وقتی سر زاییدن بچه پنجم در هفت...
-
بماند
چهارشنبه 20 فروردین 1399 22:06
امشب عیده , بعد از ظهر یک عده با خاوری که اینقدر بلندگو توش بود که به قد زرافه می رسید دور شهرک راه افتاده بودن و یک مولودی گذاشته بودند از اونجایی که صدا های دست و اشعار مشخص نبود مولودی به گوش ما درست مثل مداحی های محرم بود - بماند که مادر از خواب پرید و کارش به آبقند کشید و پدر دوید تو تراس که چی شده - بماند که راه...
-
خواب
شنبه 16 فروردین 1399 04:04
سالها پیش , سالهای سال پیشتر , در نوجوونی من این منِ پر ازمنم منم نبود . زندگی فقط به داشته ها خلاصه نمی شد , امید , نوجوونی داغ و روشن مثل فِن شین *می درخشید و دنیا در آن زمان فاصله دستی بود که دراز می کردم و خودم را بین همه آنچه و آنکس که می خواستم در تخیلم محاط می کردم . زندگی اینقدر پُر , واز توقع پُر نبود پس من...
-
" دلگادو " , " برفی " و " تن تن و میلو "
چهارشنبه 13 فروردین 1399 22:44
حقیقت اینکه من در کودکی خیلی خوش شانس بودم و البته که همه چی نسبیه ولی من درباره نسلی صحبت می کنم که در زمان جنگ بدنیا اومدند . اولین شانسم پدر و مادرم بودند که تا جایی که امکانش بود به من اجازه دادند کودک باشم و البته جامعه و مدرسه که ما رو مثل ساردین توی قوطی شبیه به هم , با یک نگاه , یک عقیده و صد البته یک کار کرد...
-
خواهر
سهشنبه 12 فروردین 1399 06:37
دختر از ابتدای زندگی یک جنگاور به دنیا آمد . تمام مدت در حال تلاش و تقلا برای پیدا کردن جایگاه خودش در زندگیی که دلیل بدنیا آمدنش در آن همبازی شدن با خواهر بزرگتر بود . او زیبا بود اما نه مثل خواهر بزرگ که صورتش مثل کارتون های ژاپنی چشمهای درشت و لب و دهن کوچک داشت و دل همه را با شیرین زبانیهایش می برد . برعکس او تُک...
-
"پر بنفش "
دوشنبه 11 فروردین 1399 08:43
بین این خواب و بیداری که درش مثل گرداب کوچکی چرخ می خورم از عشق می نویسم . نه از جنس عشقهای ما . از جنس عشقهای تمیز و داغ نوجوانی . عشقهایی که شاید در جوی کوچک خواستن موج می خورد اما آنقدر رک و پاک بود که از اوقیانوس تعهد و شناخت و سازش که نیاز این سنه , دیدنی ترهستند . گرچه که هر چقدرهم بخواهم نمی توانم با این دل...
-
من بر عیله امید
یکشنبه 10 فروردین 1399 02:26
بعضی ها از تاریکی می ترسند , خیلیها از عنکبوت . ترس از مکان های بسته یکجور فوبیاست . شاید یکی از بزرگترین ترسها ترس از تنهایی باشه - شاید همین ترس خیلی عشاق و زوج ها را کنار هم نگه داشته , من نمی دونم - ترس از مریضی را امروزها خوب تجربه می کنیم - کاشکی بجاش فیلمش بیاد - وحشت از مرگ اما در تار پود ما جوری تنیده است که...
-
من بر علیه ضرب المثل
چهارشنبه 6 فروردین 1399 22:29
از بعضی ضرب المثل و اندزهای شعر گونه زبان فارسی یک جورایی خوشم نمی یاد . برخی شان از یک فرهنگ و ذهنیتی بر میاد که من باهاش مخالفم : مثلاٌ " این دندان خراب را بکن " این نشانه فعال بودنه , عکس العمل نشون دادن , منفعل نبودن , این یعنی زیر بار هر شرایطی نباید موند که خیلی خوبه . ولی " نه سیخ بسوزه نه کباب...
-
آقا شغاله و زمستان
چهارشنبه 6 فروردین 1399 03:17
امروز خورشید سر ظهر با سخاوت می تابید و گلهای بنفش رزماریها که سالی یکبار در می آیند کوچک و قشنگ نشسته در سنبله های بلندخود آفتاب می گرفتند . خیلی سخته باور کنم این هوای خوب و نمدار و تمیز سه ماه پیش اینقدر سرد بود که هر بار بیرون می رفتم سرما سینوسها و پیشونی ام را شلاق می زد . از اون باور نکردنی تر اینه که همین هوای...
-
تا من سخن نگفته باشم
سهشنبه 5 فروردین 1399 03:52
سه بار پاک کردم و دوباره دارم می نویسم . مشکل اما کمبود حرف نیست بلکه می خواهم یک حرف قابل خواندن بنویسم - همه ما به اندازه کافی ناله های دلهای خونه نشین و جیغ جیغ های ملتی که کرونا با خانواده به انفرادی برده را می خونیم - نمونه اش نوشته دیروز خودم .دنبال مخاطب نیستم بیشتر دنبال راضی کردن کمال گرایی خودمم . و این...
-
شبِ بد
دوشنبه 4 فروردین 1399 03:12
سالها پیش یادم نیست کی ولی یک دختری بود پر از فکرهای تازه , پر از برنامه برای آینده , سرشار از خنده و بخشش ,باور نمی کنید ولی حتی برای این روزهای قرنطینه هم یک آهنگ برای خوندن و رقصیدن پیدا می کرد . وجودش پتانسیل بود - وای خدایا چقدر استعداد -چقدر نور , گرما , یک قلب بزرگ که برای عاشق شدن ضربان داشت . تو رگهاش خون...
-
سال جدید :
جمعه 1 فروردین 1399 23:36
اینم از این . سال عوض شد و جالب اینکه هر بار طوری اتفاق می افته که قراره نشه . یک جور شگفت زده می شیم که انگار بیراوند دوباره و دوباره پنالتی رونالدو رو گرفته .چرا ؟ چرا پدرم بدو بدو رفت که سر سال تحویل ریش بزنه و لباس عوض کنه و آخرش هم دیر کرد ؟ چرا مادرم که کنار من زیر پتو رفته بود سر سال تحویل دستش را مشت کرد و تو...