-
و اما من
پنجشنبه 29 اسفند 1398 03:57
در جمادالحق زنی جوان بعد از زاییدن سه دختر از دنیا رفت .مرگش مانند بسیاری از ما خوش اقبال های فانی سریع بود و در یک هفته زنی سرپا را روی تخت از خانه بیرون بردند- علت مرگ نامشخص , سکته شاید - پدر اما خورده فروش بود از شهرستان مال به تهران می آورد و چنان در انتظار پسر بود که مرگ زن جوانش که هنوز بیست سالش هم نشده کمرش...
-
شب
سهشنبه 27 اسفند 1398 06:39
از زمانیکه یادم می آید عاشق شب بودم و تاریکی , اصلا ترس کسانی که از تاریکی می ترسند را درک نمی کنم - گرچه به عنوان آدمی که خودش به تازگی از شر یکی از همین فوبیاها خلاص شده ترس را درک می کنم , ولی شب یک جای معنای خاصی برایم دارد. شب را کنار اسطوره ها و همه چیزهای ناشدنی و قصه های جادوگران و ماه باردار گذاشته ام . حتی...
-
جنگ ستارگان و کودک درون
شنبه 24 اسفند 1398 21:51
امشب یک فصل از زندگی من تموم می شه . تولدم نیست .مدتهاست که تولدها جای خودشان را به روزهای پر معنی تری دادند .روزهای درد. روزهای خوشی .شبهای مستی و عشق . نیمه شبهای دل شکستگی و گریه . و بقول دوستی سه نقطه می گذارم یعنی ادامه ... سالها پیش در همین کهکشان , همین سیاره دختر بچه پنج ساله ای برای اولین بار جنگهای ستارگان...
-
برای اونی که خودش می دونه
پنجشنبه 22 اسفند 1398 22:40
ازت می ترسم . ازتو . تو که پشت یک شیشه دیگه نوشته من رو -که تمام اون چیزیه که در لحظه هستم - می خوانی می ترسم . از نظرت می ترسم . از این که تو اوج جوانیت من را با این سن و سال مسخره کنی می ترسم . نه . راستش از مسخره شدن نمی ترسم . از توهین می ترسم . بیا این واقعیت . این خنجر که دستت دادم که فرو کنی تو ملاجم . هیچوقت...
-
لحظات و حرفهای نگفته
پنجشنبه 22 اسفند 1398 05:49
از هر چی کتاب انگیزشی یک جورهایی بدم می یاد , حرف های تکراری , تئوریهای من درآورد , این غرور بیجا که برای همه عالم می شه یک نسخه پیچید, علیرغم فروش بالایی که دارند بیشترشون بی محتوا هستند و همه یک فرمول را رعایت می کنند اینقدر روان و هدفمند نوشته شوند که با هر خواننده ای ارتباط برقرار کنند - مثل پیش بینی ماهها, در چند...
-
مائوری ها و تصویر ذهنی من
چهارشنبه 21 اسفند 1398 20:12
مائوری ها ساکنین اولیه نیوزلند هستند . چهره ها آفتاب خورده و زنهای سنتی شون یک سری خالکوبی عجیب و قشنگ از روی لب پایین تا چونه و گاهی گردن دارن .گرچه نشان نیوزلند یک سَمبله که شبیه قلابه و با صدف آبی درست میشه , مائوری ها سمبل خودشون که یک جور سنگ سبز پر رنگ یشم مانند و برای آنها دارای خواص جادویی است را قبول دارند ,...
-
ترکمن صحرا و بهادر
دوشنبه 19 اسفند 1398 23:14
دفعه اول و تنها دفعه ای که رفتم گنبد حدود بیست و یکی دو ساله بودم . ولی خاطراتش پشت پلکهایم مال دوسال پیشه .انگار وارد یک کشور دیگه شدم .دخترهای زیبا و قد بلند ترکمن با چشمهای کشیده میشی و روسریهای بلند و رنگ و وارنگ .در گنبد و بندر ترکمن انگار رنگ رو نفس می کشیدیم . پیراهن های بلند که با روسریها در رنگ تناسب داشتن ,...
-
پدر
یکشنبه 18 اسفند 1398 23:03
یادم نمی یاد تو یادداشتهام از پدر خیلی نوشته باشم و الان که فکر می کنم خیلی خیلی بی انصافیه .ولی از طرفی هم در مورد پدر نوشتن سخته . بقول بنیامین : "حس پدر زبونی نیست " . اگر اینطوری باشه نوشتن در مورد پدر من خیلی سختتره چون آدم چند لایه ایه . می دونم که حداقل دلش یک پسر می خواست , شاید برای همین هم من را...
-
عید و عیدی که نیست
شنبه 17 اسفند 1398 22:49
فردا گویا عیده . روز پدره . قبلاًًً حدود پانزده سال پیش یا بیشتر عید بود ولی روز پدر نبود اینم مثل خیلی روزهای دیگه جدیده مثل روز دختر که قبلا نبود . من باید خوشحال باشم از اینکه عیده , کادو می دیم , پدر خونه است . ولی خوشحال نیستم . ناراحتم نیستم . این یک حس ورای عصبانیت یا انتقامه . امشب بدجنسم . امشب می خوام مثل...
-
مردی با موهای فلفل نمکی
جمعه 16 اسفند 1398 02:13
شبه , دیر وقته و من سیگار روشن می کنم که مثلاً خوابم بگیره - که طبق تمام اطلاعات علمی که دارم بر عکسه - ولی می خوام ناخودآگاهم رو گول بزنم . امروز رفته بودم سیب بگیرم - من هر شب دو تا سیب می خورم و هر روز دوتا سیب تازه می خرم - که یکی از همسایه ها می خواست رد شه ناخوداگاه به من خورد , برگشت معذرت خواهی کنه که وسط حرفش...
-
نگاه او که دوستش خواهم داشت
چهارشنبه 14 اسفند 1398 22:49
یک حسی دارم , انگار خبری بدی در راهه ولی همونجا در راه مانده , در بد بودنش شکی نیست ولی انتظار اینکه چه شده من را به زانو درآورده . سینوسهایم دوباره چرکی شده و نمی توانی وسط مرکز تجاری باماسک هوار بزنی که نترسید , بگذریم . اخبار بهتر را بگم که گفتنش هم کم هزینه تر است . یکبار مشاورم گفت : اگه تصویری از مرد رویاهات...
-
بهانه و کار
سهشنبه 13 اسفند 1398 23:14
نمیتونم بنویسم - خوب ننویس - نمی خوام . می خوام ثابت کنم به خودم که از گوشه این اتاق آبی بدون تماس بیرونی هم می شه قوه تخیل را به دست گرفت و در مورد هر موضعی یا معضلی واقعی یا خیالی بنویسم , سه بار این نوشته را شروع کردم در باره سه اتفاق مختلف ولی نشد . انگار توی انگشتام سرب ریختن - خوب ننویس - من بغییر از نوشتن چی...
-
خواب و مسافر زمان
سهشنبه 13 اسفند 1398 00:28
ساعت حدوداً هفت رفتم پیاده روی ولی باد سردی اینطرفها میا مد و لرز کردم .بعد روی صندلی ولو شدم تا یکی از آخرین شاهکارهای HBO را نگاه کنم ولی براساس یکی از کتابهای استفان کینگه که یعنی هرچی من خوشم می یاد , جنبه تخیلی داستان شما رو بیخیال می کنه .بخاری را روشن کردم . میشا خانوم با شکم پر روی تخت من خوابید ولی من بین...
-
دفعه ای که پلیس ما را گرفت و بعد ول کرد
یکشنبه 11 اسفند 1398 01:58
ما زوج خوش شانسی نبودیم ولی لحظات که از این بدشانسیها خلق می شد همه بد نبود . اوایل دوستیمون شاید یک سال هم نگذشته بود , منو سوار کرد که با پیکانش ببره پارک قیطریه - بله ما پیکان سوار می شدیم , هرکی حرف داره بیاد جلو - من تیپی زده بودم که الان برای لکسوس سواری هم نمی زنم خرامان خرامان سوار شدم و او را هم مجبور کردم...
-
داستان : مرد
شنبه 10 اسفند 1398 21:23
دربابلسر قبل از در یکی از کوچه های کنار شهربانی مردی زندگی می کند که هر روز با دیدن سر بی مو و گونه های گود افتاده اش در آینه , کلاهی زبر بر سر می گذارد و اندوه پیری را مثل هر روز به جایی در گودی دلش همراه با نفرتش از این روزمرگی و دود سیگار فرو می دهد.سالها از زمان بازنشستگی گذشته , اما در حیرت همگان و فقط با نیروی...
-
سوپرنچرال و من
شنبه 10 اسفند 1398 01:14
دوست داشتم بعضی آدمها را از دور می شناختم حتی اگه واقعی نباشند . راستش یه سری آدمها رو از دور می شناسم ولی بغییر از یکی از اینها که می شناسمشون از این شناخت احساس افتخار و خوشحالی نمی کنم , برعکس به دروغهاشون تو دوربین با حیرت زل می زنم . دوست داشتم با سَم ودین آشنا بودم - سم و دین وینچستر ؟ سریال سوپرنچرال ؟ کسی نبود...
-
چند چندیم
جمعه 9 اسفند 1398 02:47
این روزها شرایط جالبی داریم . همه در حال پیروی از قوانین نیوتون هستند : جسم در حال حرکت متوقف نمی شود مگر در برابر نیروی برابر و در خلاف جهت نیروی حرکتی خود - یا یک همچین چیزی - کرونا ما رو به تکاپو انداخته . حتی وقتی نشستیم پای تلویزیون و لزوماً کاری نمی کنیم بازم یک گوشه ذهنمون فعاله . کیف رو ضد عفونی کردم ؟, دستهام...
-
حالم بهتره
پنجشنبه 8 اسفند 1398 22:56
رفتم برای پیاده روی , ولی سرمای هوا شروع کرد با میگرنم ور رفتن . برگشتم . هیچ خبری نبود . هیچ خبری نیست . حالم بهتره چون به عصایی دارم تکیه می کنم که کلیه هام را داره به باد می ده . حس نقاشی نیست , فقط می خوام این سریال را نگاه کنم که گرچه تمامش تخیلیه ولی پیامش را هر ثانیه مثل ضربان عضوی چرک کرده احساس می کنم : دست...
-
گریه
پنجشنبه 8 اسفند 1398 02:57
شاید بیشتر از همه خودم مقصر باشم . الان چند هفته است که حالم خوبه , زیادی خوبه . نه اینکه مَنیک وار ولی اینقدر که انتظار یک همچین شبی را می کشیدم . شاید بخاطر قرصها باشه که سر وقت نخوردم . تعطیلی باشگاه هم خیلی تاثیر داره می دونم . سعی کردم با پیاده روی درستش کنم . سعی کردم با نوشتن , با هر چی . ولی می دونستم , یقین...
-
رویا
چهارشنبه 7 اسفند 1398 23:11
یک روز شاید هم یک شب , او می آید و من را می برد به خانه ای که با غبارهای کهکشانی و زمان ؛ بین غولهای سرخ ساخته .و من با صدای دلفین ها و نهنگهای عنبر می رقصم و عروس می شوم . شب عروسی بین لبهایی که بوسیدن را فراموش کرده نام او را عبادت می کنم . نامی که با این زبان و این دهان قابل ادا کردن نیست . آن شب اجازه دارم این...
-
من و کرونا
سهشنبه 6 اسفند 1398 19:27
با اینکه همه توصیه های ایمنی را رعایت می کنم , اصلاً و ابداً از کرونا نمی ترسم - برای پدر و مادر نگرانم , بیشتر پدر چون بسیار سهل انگاره - ولی یک حس قطعیتی مجازی بهم می گه که هیچ وقت کرونا نمی گیرم - دوباره منظورم این نیست که صبح تا شب مثل گربه به همه چیز دست می زنم یا تو صورت مردم عطسه می کنم - اما تمام آموزشهایی که...
-
موسیقی و آقای فیلمی
دوشنبه 5 اسفند 1398 23:24
تجربه شما از موسیقی چیه ؟ وقتی یک آهنگ می شنوید یا یک قطعه موسیقی یا آواز می شنوید چه حسی دارید ؟ آیا حسی که در لحظه دارید انتخاب می کنه که چه موسیقی مناسبه یا برعکس؟آیا قدرت موسیقی اینقدر هست که حالتان را عوض کند ؟ وقت گوش دادن به آهنگ چطور ؟در گوشه کنارِ آواز ؛ابیاتی که مناسبِ گذشته یا حالتان هست در ذهنتان مثل لکه...
-
روزی که دل من رفت و برنگشت
یکشنبه 4 اسفند 1398 22:03
یک بار, اوایل دوستی مون بود که من و او تو زمستان رفته بودیم کوه , هوا سرد و تُرد بود و منم حسابی افتاده بودم تو دام عاشقی . به اکیپ مون که رسیدیم دیدم گریه چند تا از دخترهای واقعا نازنینی که دوستهای خوبی هم بودیم در اومده . گویا چند تا پسر از یک گروه دیگه مست کرده بودند و دخترهای ما رو که تنها بالا می رفتند تو روز...
-
بزرگ کردن بتمن
جمعه 2 اسفند 1398 23:34
بسیار خوب , اقرار می کنم من یک ایراد جدی دارم , خیلی جدی . من غریزیه مادری ندارم . بهیچ وجه دلم نمی خواهد و نمی خواست مادر شوم البته شاید دلیلش این باشه که بماند , بگذریم . تنها زمانی که فکر مادر شدن نه حتی علاقه به مادر شدن را بروز دادم حدود بیست هشت ساله بودم - مطمئن نیستم -. اوضاع شلوغ و بد بود من و او نشسته بودیم...
-
امان از این فضایی ها
جمعه 2 اسفند 1398 06:09
دیشب که همه خواب بودیم فضایی ها یک مرد رو طرفهای پیچ شمرون دزدیند و با سفینه خودشون بردن به مقر فرماندهی فدراسیون کهکشان راه شیری . مرد که به هوش اومد دید که روی یک صندلی نشسته و سه تا آدم فضایی سبز رنگ با چشمهای ورقلمبیده نگاهش می کنند .مرد بعد از اینکه مطمئن شد خواب نیست , پرسید " اینجا کجاست ؟"...
-
روزهای خوب
پنجشنبه 1 اسفند 1398 20:33
میشا حامله است و بیشتر شبها مثل امشب کنار بخاری دراز می کشه , طوبی پیشش می شینه و گربه با چشمایی تیله ای که دورش سرمه کشیدن نگاهش می کند . تجربه نشان داده که گربه باردار حتی نسبت به بچه نزاییدش هم حساسه ولی از طرفی ماه آخر بارداری بشدت احساساتی می شه و انگار اطمینان اطرافیانش را می خواهد پس وقتی طوبی کمی دور تر از او...
-
غضب : به سراغ من اگر می آیی یک لقمه می کنم می خورمت
چهارشنبه 30 بهمن 1398 19:56
عصبانیم , اون قدر که می ترسم اگه از این اتاق آبی در بیام خشمم همه چیز را سرخ کنه - چرا , یعنی واقعا دلیل خاصی برای عصبانیت هست - از خودم بیشتر از همه عصبانیم که فکر می کردم می تونستم یک نقاشی قابل دیدن بکشم و شما می گویید اوه این رو ببین از کاه کوه ساخته . نزدیک یک هفته , چهار تا طرح کامل با رنگ - اصلا چرا می نویسیم...
-
روزهای بد
دوشنبه 28 بهمن 1398 23:12
و زمان می گذشت , کند و با حرکتی پیچک دار و زجر دهنده .طوبی تنها بود . اینبار تنهاتر از همیشه چون حتی تخیلاتش هم رهایش کرده بودند و به سَری سالم تر پناه برده بودند . آنروزها کار می کرد ولی دیگر ذوق کار نداشت , به ماده سگ کارگاه و توله های تازه متولدش غذا می داد بلکه زیبایی تولد و آن عشق تماماً غریزی مادر و فرزند مثل...
-
جنایت و مکافات
یکشنبه 27 بهمن 1398 01:39
'امشب علی یاد علی افتادم .تو کوه باهاش آشناشدم - کلاً اگه پایه کوه بودی اون زمان اول و آخر با همه آشنا می شدی - اسمش رو میزارم علی چون اسم مذهبی داشت و الان هم خدا را هزار بار شکر ازدواج کرده و صاحب یک فرزند عزیز شده . سفید رو بود و پنج سال از من جوانتر . منم که آنروزها فقط زنده نبودم بلکه زندگی می کردم صبحها حدود شش...
-
خونه دیگران
جمعه 25 بهمن 1398 17:51
این خط را سه بار نوشتم و پاک کردم . امشب حال و حوصله نداشتم از قضا برادر بزرگترم که خیالیه زنگ زد و من برد یک رستوران به اصطلاح ایتالیایی ولی الان که فکر می کنم اگه منو رو خوب می گشتم کله پاچه هم پیدا می شد . باهاش صحبت کردم , از حال مادر گفتم , گفت من که تخیلی ام کاری ازم بر نمیاد ولی تو بیشتر تو دست بالش باش , نگذار...